می گویند دانشجویی سر کلاس ریاضی خوابش برد. او آنقدر خسته بود که متوجه اتمام کلاس و رفتن سایرین هم نشد!
وقتی بیدار شد، دید فقط خودش آنجاست و صندلی های خالی و دو مسأله ای که استاد روی تخته سیاه نوشته بود. بسیار شرمنده شد و با عجله آن دو را یادداشت کرد و سریعا به منزل رفت.
در تمام مسیر به این دو مسئله فکر می کرد...
تمام آن روز و آن شب روی این دو مسئله فکر می کرد و به سختی برای حل آنها تلاش می نمود....
تمام آن هفته دست از کوشش بر نداشت.... اما هیچیک را نتوانست حل کند...
... سرانجام موفق شد یکی را حل کند...
او به سر کلاس ریاضی رفت....
استاد بکلی مبهوت شد، زیرا آنها را بعنوان دو نمونه از مسائل بسیار پیچیده و غیر قابل حل ریاضی ارائه کرده بود!
اگر این دانشجو این موضوع را می دانست احتمالاً آنرا حل نمی کرد، ولی چون به خودش تلقین نکرده بود که این مسأله غیر قابل حل است، و حتی برعکس فکر می کرد که باید حتماً آن مسأله را حل کند سرانجام راهی برای حل مسأله پیدا نمود.