سالیان سال، پژوهشگران بسیاری کوشیده اند تا از طریق تحلیل های آماری، نبوغ را مطالعه کرده و به کمک انبوهی از داده ها و اطلاعات، معمای نبوغ را روشن نمایند. هاولوک الیس، در سال ۱۹۰۴ طبق مطالعاتی که روی نوابغ انجام داد، به این نتیجه رسید که اکثر نوابغ پدرانی بالای ۳۰ سال و مادرانی زیر ۲۵ سال داشته اند و عموماً در کودکی، بیمار و رنجور بوده اند. پژوهشگران دیگری نیز مدعی بوده اند که بسیاری از نوابغ، یا مجرد بوده اند (همچون دِکارت)، یا یتیم بوده اند (همچون دیکنز)، و یا مادر نداشته اند (همچون داروین). نهایت امر، انبوه داده ها و اطلاعات نیز چیزی را روشن نکرد.
دانش پژوهان نیز کوشیدند تا ارتباط بین هوش و نبوغ را بسنجند. نتیجه این بود که هوش، نمی تواند به تنهایی موجب نبوغ گردد. ضریب هوشی (IQ) بسیاری از فیزیکدانان به مراتب بالاتر از ریچارد فاینمن (برنده جایزه نوبل) است، در حالیکه او با ضریب هوشی حدود ۱۲۲ نبوغی شگفت انگیز از خود نشان داد. نابغه کسی نیست که در آزمون های دانشگاهی رتبه ی اول را کسب می کند، یا ضریب هوشی فوق العاده بالایی دارد. بعد از مطالعات روانشناسی جوی گولفورد (در دهه ۱۹۶۰)، که به خاطر رویکرد علمی خود به خلاقیت معروف شده است، روانشناسان به این نتیجه رسیدند که خلاقیت و هوش ماهیت های متـفاوتی دارند. انسان می تواند بـسیار بـاهوش باشـد ولی خـلاق نباشد و به عکس می تواند بسیار خلاق باشد ولی چندان باهوش نباشد.
اکثر افراد نسبتاً باهوش می توانند پاسخ متعارفِ یک مسأله یا سوال را بیابند. مثلاً اگر از ما بپرسند "نصف ۱۳ چقدر می شود؟"، اکثرمان بی درنگ پاسخ می دهیم شش ونیم. شما هم احتمالاً چند ثانیه ای ذهنتان معطوف به محاسبه جواب شد و بعد باز به متن بازگشته اید.
تفکر آفرینشگر در برابر تفکر بازآفرین
عموماً ما به روش بازآفرینی ـ یعنی برمبنای مسایل مشابهی که در گذشته با آن ها مواجه شده ایم ـ تفکر می کنیم. زمانی که با مسأله ای روبرو می شویم، آن را به قالبی می بریم که قبلاً جواب داده است. از خود می پرسیم: "برای حل این مسأله، چه چیزی را قبلاً در زندگی، تحصیل یا کار خود آموخته ام؟"، سپس به روشی تحلیلی، مطمئن ترین روش را که در تجربیات گذشته مان جواب داده است، انتخاب کرده و بقیه را حذف می نماییم. آنگاه در چارچوبی کاملاً مشخص به حل مسأله می پردازیم. از آنجایی که براساس تجربیات خـود، به درسـتی و منطـقی بودن گـام های روش خـود مطـمئـنیم، مغرورانه به درستی نتیجه گیری مان نیز معتقدیم. در مقابل، نوابغ به روشی آفرینشگرانه می اندیشند نه بازآفرین. آن ها وقتی با مسأله ای مواجه می شوند، به جای اینکه بپرسند "چه روشی را دیگران تا به حال برای حل این مسأله به من آموخته اند؟" از خود می پرسند: "به چند روش می توانم به آن نگاه کنم؟"، "چگونه می توانم به روشی نو به آن بنگرم؟" و "به چند روش مختلف می توانم آن را حل کنم؟"، آن ها با پاسخ هایی بسیار متفاوت، بعضاً غیرمتعارف و حتی منحصربه فرد، به مسأله جواب می دهند. یک متفکر آفرینشگر (در پاسخ به سوالی که بیان کردیم)، ممکن است بگوید سیزده (thirteen) را به روش های مختلف می توان بیان کرد و به راههای مختلف نیز می توان آن را نصف کرد، مثلاً:
۵/۶
۳ و ۱ = ۳ | ۱
۴s = THIR TEEN
۲ و ۱۱ = II | XI
۸ = XIII
همان طور که مشاهده می کنید، با بیان عدد ۱۳ در قالب های مختلف، می توان پاسخ داد که یک دوم سیزده، می تواند ۵/۶، ۱ و۳، ۴، ۱۱ و ۲، ۸ یا خیلی چیزهای دیگر باشد.
با تفکر آفرینشگرانه، شما به آفرینش تمامی رویکردهایی قابل تصور می پردازید و کمرنگ ترین رویکردها را همچون واضح ترین رویکردها، مدنظر قرار می دهید. در واقع اراده و تلاش برای کشف تمامی روش های ممکن ـ حتی بعد از اینکه راهی مطمئن و قطعی پیدا شده باشد ـ بسیار مهم است. از انشتین پرسیدند، فرق تو با یک فرد معمولی (متوسط) چیست؟ او گفت اگر از فردی معمولی بخواهید سوزنی را در انبار کاه بیابد، او با اولین سوزنی که می یابد کار را پایان می دهد و زحمت جستجوی کل انبار کاه برای یافتن تمامی سوزن های ممکن را به خود نمی دهد. اما من تمام انبار را می گردم تا هم ه ی سوزن های ممکن را پیدا کنم!
هرگاه فاینمن ـ فیزیکدان ـ در مسأله ای در می ماند، راهبردهای فکری جدیدی ابداع می کرد. او متوجه شده بود که راز نبوغش در این توانایی اوست که می تواند بدون توجه به اندیشه متفکران گذشته نسبت به یک مسأله، روش های تازه ای را برای اندیشیدن بیافریند. او در برخورد با یک مسأله بسیار "راحت" برخورد می کرد و در صورتی که جواب خود را از یک راه به دست نمی آورد، به راحتی چندین راه دیگر را در نظر می گرفت تا بهرحال راهی بیابد که تصوراتش را به حرکت در آورد. او به طرز شگفت انگیزی، آفرینشگر بود.
فاینمن پیشنهاد کرد به جای آموزش "تفکر بازآفرین" در مدارس، تفکر آفرینشگری یاد داده شود. او معتقد بود یک استفاده کننده موفقِ ریاضیات، کسی است که بتواند راههای جدیدِ اندیشیدن برای شرایط موردنظر را ابداع کند. او اعتقاد داشت حتی اگر روش های سنتی برای حل یک مسأله، کاملاً شناخته شده باشند، بهتر است هر کس از راه خود و یا از راهی جدید، به دنبال حل مسأله برود.
معمولاً مسأله "? = ۳ + ۲۹" را به این دلیل برای بچه های پیش از کلاس سوم دبستان مناسب نمی دانند، که نیازمند جمع پیشرفته (انتقال ارقام) است؛ ولی فاینمن معتقد بود که بـچه هـای سال های آغازین دبستان هم می توانند با دنبال کردن: ۳۰، ۳۱ و ۳۲، مسأله را حل نمایند. در واقع یک بچه می تواند با نوشتن اعداد روی یک خط و شمردن فضاهای خالی بین آن ها به جواب برسد ـ روشی که می تواند برای فهم اندازه گیری ها و کسرها نیز مناسب باشد. یک فرد می تواند با نوشتن اعداد بزرگتر در یک ستون و انتقال دهگان به ستون بعدی، این کار را انجام دهد یا از انگشتان خود کمک بگیرد و یا حتی از جبر استفاده نماید (۲ برابر چه عددی به علاوه ۳ می شود ۷؟). فاینمن، آموزگاران را تشویق می کند تا به بچه ها نشان دهند که چگونه می توان به کمک سعی و خطا، به چند روش مختلف راجع به یک مسأله فکر کرد.
انحراف توسط منشور تجربیات گذشته
نکته قابل توجه اینست که تفکر بازآفرین، جمود فکری افراد را تشدید می کند. در واقع ما به همین علت غالبا" در برخورد با مسایل جدیدی که مشابه تجربیات گذشته است ولی عمق ساختاری آن با مسایلی که قبلا" با آن ها مواجه شده ایم، متفاوت است، با شکست مواجه می شویم. تفسیر این گونه مسایل از دریچه منشور تجربیات گذشته (طبق تعریف)، باعث سردرگمی ما خواهد شد. تفکر بازآفرین ما را به ایده های معمولی می رساند نه به ایده های اصیل. اگر همواره مانند گذشته بیندیشید، همیشه همان چیزهایی را به دست می آورید که تا بحال کسب کرده اید.
در سال ۱۹۶۸ سوئیسی ها همانند چندین قرن گذشته، صنعت ساعت را در سیطره خود داشتند و البته همین سوئیس بود که در موسسه نیوکاتل خود، جنبش ساعت های الکترونیکی نوین را آغاز کرد. اما در همان سالی که این اختراع جدید برای اولین بار در همایش جهانی ساعت معرفی شد، از سوی تمامی ساعت سازان سوئیسی رد شد. آنان برمبنای تجربیات گذشته خود معتقد بودند که ساعت های الکترونیکی، نمی توانند ساعت های آینده باشند؛ چرا که این ساعت ها با باتری کار می کردند و یاتاقان، شاه فنر و چرخدنده نداشتند. اما شرکت الکترونیکی سیکو در ژاپن، چشم از این اختراع جدید برنداشت و کوشید تا آینده بازار جهانی ساعت را متحول نماید.
در طبیعت نیز، مجموعه ژنهایی که قابلیت تغییر نداشته باشند، نمی توانند خود را با محیط و شرایط در حال تغییر وفق دهند. زمانی ممکن است خِردی که به صورت ژنتیکی به رمز درآمده است (نهادینه شده)، به حماقت مبدل گردد و عامل نابوده کننده حیات آن موجود گردد. فرآیند مشابهی می تواند در وجود ما، به عنوان انسان، رخ دهد. همگی ما، مجموعه ای غنی از ایده ها و مفاهیم در وجود خود داریم که بر پایه تجربیات گذشته مان شکل گرفته اند و ما را قادر می سازند تا زنده بمانیم و بدرخشیم. ولی اگر ما نیز خود را برای تغییر مهیا نکنیم، ایده های معمول مان به مرور زمان کهنه می شوند و مزایای خود را از دست می دهند. نهایتاً اینکه، در میدان رقابت از حریفان شکست می خوریم و از میدان بیرون می رویم.
وقتی چارلز داروین، از سفر جزایر گالاپاگوس به انگلستان بازگشت، نمونه فنچ هایی را که با خود آورده بود در اختیار جانورشناسان حرفه ای گذاشت، تا به درستی تعیین هویت شوند. یکی از برجسته ترین خبرگان، جان گولد بود. مهمترین نکته قابل توجه در اینجا، آن چیزهایی است که برای داروین رخ داد اما برای گولد رخ نداد.
نوشته های داروین نشان می دهد که گولد او را به سراغ تمامی پرندگانی که نامگذاری کرده بود، برد. گولد، دائماً راجع به تعداد گونه های مختلف فنچ چانه می زد. تمامی اطلاعات آنجا بود ولی او گیج شده بود که بـاید چه بکند. فـرض وی این بود که خداوند یـک مـجموعه از پرندگان را آفریده است، پس بایستی نمونه های یک گونه پرنده از نواحی مختلف جهان، همه یکسان باشند. او هیچگاه به دنبال تفاوت های آن ها (به خاطر شرایط زیستی متفاوت) نگشت. گولد فکر می کرد پرندگانی که این قدر متفاوت هستند، لاجرم باید از گونه های مختلفی باشند.
آنچه قابل توجه است، تأثیرات کاملاً متفاوت این مسأله بر دو فرد است. گولد فکر کرد در مواجهه با شرایطی قرار گرفته است که باید به عنوان یک جانورشناس و رسته شناس خبره عمل کند، نه اینکه کتاب ناگشوده تکامل را که در برابرش قرار دارد، ببیند. واقعیت این است که داروین هم نمی دانست که آن پرندگان، فنچ هستند. اما فردی که دارای هوش، دانش و تخصص بود، نتوانست آن چیز نو را ببیند. در عوض، داروین که دانش و خبرگی کمتری داشت، توانست با ایده ای که از ذهنش تراوش کرد، نوعِ نگاه جدیدی به عالم را خلق کند، که ما کاری به درستی یا نادرستی آن نداریم.
راهبردهای فکری نوابغ
نبوغ را می توان همانند تکامل بیولوژیکی دانست که نیازمند نسلی غنی و غیرقابل پیش بینی از گزینه ها و احتمالات متنوع است. به این ترتیب، این فکر است که باعث استمرار بهترین ایده ها در راستای توسعه و ارتباطات آینده می شود. جنبه مهم این نظریه این است که شما بایستی ابزارهایی برای ایجاد تنوع در ایده هایتان در اختیار داشته باشید و برای اثربخشی واقعی، این تنوع باید "کور" باشد. این تنوع کور باعث عزیمت از دانشِ بازآفرینی (حفظی) به آفرینشگری می شود.
پـژوهشگران فـراوانی قـصد تـوصیف و مستندسـازی روش تـفکـر نـوابـغ را داشته اند. آنـان بـا مطالعه و بـررسی دفـترچـه های خاطـرات، ارجـاعات، مکالـمات و ایـده های بـزرگترین متفکران جـهان کـوشیده اند تـا راهبـردهای ویژه تـفکر نوابغ و الگوهای فـکری آنـان را که می تواند گستره ی حیـرت انگیزی از ایده هـای بـکر و اصـیل را بیـافریند، کشـف نمایند.
هشت راهبرد مورد استفاده ابرخلاقان
اکنون، هشت مورد از راهبردهایی را که در الگوهای اندیشه نوابغ خلاق (در تاریخ علم، هنر، و صنعت) مشترک است، شرح می دهیم:
۱) نوابغ از دریچه های مختلف به مسأله نگاه می کنند. نوابغ اغلب به دنبال یافتن نگرشی نو هستند که تاکنون دیگران آن ها را برنگزیده اند. لئوناردو داوینچی معتقد بود که برای کسب دانش راجع به قالب یک مسأله، باید یاد بگیریم که چگونه آن را از راههای گوناگون، بازسازی کنیم. او اعتقاد داشت که اولین نگرش ما به یک مسأله، به شدت متأثر از نگرش معمول و روزمره مان است. او مسأله خود را ابتدا از یک نگاه، بعد از نگاهی دیگر و بعد از نگاههای دیگر بازسازی می کرد. با هر تغییر، درک او از مسأله عمیق تر و به همان اندازه به فهم اصل مسأله نزدیک تر می شد.
نظریه نسبیت انشتین، اساسا"، توصیف تعاملات بین چند نگاه مختلف است. روش تحلیلی فروید نیز به دنبال یافتن جزئیاتی است که با نگاه سنتی نمی توان آن ها را دید. در حقیقت فروید همواره در جستجوی یافتن زاویه نگرش کاملاً جدیدی بوده است.
یک اندیشمند، برای حل خلاقانه یک مسأله، باید در ابتدا رویکرد اولیه خود را که برخاسته از تجربیات گذشته است، کاملا" رها کند و مسأله را مجدداً تصور و تخیل نماید. نوابغ با اجتناب از نگاه یک سویه فقط به حل مسائل موجود (همچون ابداع یک سوخت سازگار با محیط زیست) نمی اندیشند، بلکه به کشف مسائل جدید نیز می پردازند.
۲) نوابغ افکار خود را به تصویر می کشند. انفجار خلاقیت در عصر رنسانس به شدت متأثر از تدوین و توزیع دانش عظیم و گسترده نقاشی، طراحی و نمودارهایی همچون نمودارهای مشهور داوینچی و گالیله بود. گالیله در زمانی که اکثر معاصران وی همچنان از رویکردهای متعارف ریاضی و گویشی استفاده می کردند، با نمایش تفکرات خود بر صفحه کاغذ ، انقلابی در علم ایجاد کرد.
نوابغ بعد از آنکه حداقل توانایی های خاص گویشی را به دست می آورند، به دنبال افزایش مهارت های تصویری (دیداری) و تجسمی خود می روند تا بتوانند، اطلاعات را به روش های مختلف نمایش دهند. وقتی انشتین با مسأله ای مواجه می شد، همواره لازم می دید تا موضوع خود را به تمامی روش های ممکن (همچون نمودارها) فرموله نماید. او ذهنی بسیار تصویری داشت؛ و به جای اندیشیدن در چارچوب های خشک استدلال های ریاضی و گویشی، در قالب گزاره های تصویری و فضایی فکر می کرد. در واقع، او معتقد بود که کلمات و اعداد (آن گونه که آن ها را می خوانیم یا می نویسیم)، چندان نقشی در فرآیند تفکرش بازی نمی کنند.
۳) نوابغ تولید می کنند. یکی دیگر از ویژگی های متمایز نوابغ، باروری و استعداد تولید سرشار آنان است. توماس ادیسون، ۱۰۹۳ اختراع ثبت نموده و همچنان سرآمد مخترعین است. او برای تضمین بهره وری گروهش، برای همه اعضا سهمیه ایده تعیین کرده بود. سهمیه شخصی خود او، حداقل یک اختراع کوچک در هر ۱۰ روز و یک اختراع بزرگ در هر ۶ ماه بوده است.
باخ، هر هفته یک آواز می سرود، حتی اگر مریض یا بی حال بود. موتزارت، بیش از ۶۰۰۰ قطعه موسیقی خلق کرد. انشتین هم اگرچه بیشتر به خاطر مقاله خود در باب نسبیت مشهور است، ولی ۲۴۸ مقاله دیگر نیز منتشر کرده است. تی اس الیوت، چندین پیش نویس برای "برهوت" تهیه کرد که ملقمه ای از پیام های خوب و بدی بود که به ناگاه به شاه قطعه تبدیل شدند.مطالعه ای که دین کیت سایمونتون از دانشگاه کالیفرنیا روی ۲۰۳۶ دانشمند انجام داد، نشان داد که معتبرترین دانشمندان، فقط آثار گرانقدر خلق نکرده اند، بلکه انبوهی از کارهای بد و نامطلوب نیز داشته اند و از حجم عظیم و کمیت کار آنان، کیفیت نیز سر برآورده است.
۴) نوابغ، ترکیباتی بدیع می آفرینند. سیمونتون درکتاب "نابغه علمی" خود (۱۹۸۹)، تصریح می کند که نوابغ، به جای اینکه صرفاً کارها را بر اساس ذوق و استعداد انجام دهند، بیشتر ترکیبات بدیع و نو می آفرینند. یک نابغه نیز همچون یک کودک بسیار بازیگوش که با مجموعه ای از بلوک های ساختمانی سرگرم می شود، دایماً در حال تجزیه و ترکیب ایده ها، تصاویر و افکار به روش های مختلف در ضمیرهای خودآگاه وناخودآگاه خویش است.
معادله انشتین را در نظر بگیرید: E=mc۲. انشتین مفاهیم انرژی، جرم و سرعت نور را اختراع نکرد. در عوض، با ترکیب این مفاهیم در قالبی نو، توانست جهانی را که دیگران نیز می دیدند، به روشی متفاوت ببیند. قوانین وراثت که علم ژنتیک نوین بر پایه آن بنا شده، برخواسته از نظرات یک کشیش اتریشی بنام گروگر مندل است که ریاضیات و زیست شناسی را ترکیب کرد تا علمی نو بیافریند.
۵) نوابغ، روابط را تقویت می کنند. اگر الگویی از تفکر، نشانگر نبوغی خلاقانه باشد، همانا متأثر از توانایی کنار هم گذاشتن موضوعات نامرتبط است. این توانایی در بهم ربط دادن مقولات مجزا، نوابغ را قادر می سازد تا چیزهایی را ببینند که دیگران نمی توانند ببینند.
داوینچی سعی کرد تا رابطه ای بین صدای زنگ و سنگی که در آب می افتد، ایجاد کند. این نکته، باعث کشف این اصل شد که صدا همچون موج حرکت می کند. درسال ۱۸۶۵، اف. ای. ککوله، شکل حلقوی مولکول بنزن را در خیالات خود، در قالب ماری تجسم کرد که دُم خود را گاز می گیرد. ساموئل مورس، به خاطر ناتوانی در تولید سیگنال های تلگرافی که بتوانند از یک قاره به قاره دیگر برسند، به ستوه آمده بود. تا اینکه روزی مشاهده کرد که اسب های چاپار را در ایستگاهها تعویض می کنند و کوشید تا ارتباطی بین ایستگاههای اسب های چاپار و سیگنال های قوی پیدا کند.
۶) نوابغ به تضادها می اندیشند. فیزیکدان و فیلسوف معروف، دیوید بوهم، معتقد بود که نوابغ از این جهت قادرند افکاری متفاوت داشته باشند که می توانند دمدمی مزاجانه بین مقولات متضاد یا موضوعات ناسازگار حرکت نمایند. آلبرت روتنبرگ محقق معروف در زمینه فرآیند خلاقیت، نیز متذکر وجود همین توانایی در اکثر نوابغ ـ همچون انشتین، موتزارت، ادیسون، پاستور، کونراد و پیکاسو ـ شده است و آن را در کتاب خود، "الهه نوظهور: فرآیند خلاقیت درهنر، علم و سایر زمینه ها" (۱۹۹۰) شرح می دهد.
فیزیکدان معروف، نیلز بوهر اعتقاد داشت که وقتی شما همزمان خود را در مواضع متضاد نگاه می دارید، افکار خود را معلق کرده و نتیجتاً ذهنتان به سطحی جدید منتقل می شود. معلق بودن ذهن، امکان می دهد تا ذکاوتی فرای تفکر ساده وارد عمل شود و قالبی نو خلق نماید. این چرخش و گردش مابین تضادها، شرایطی را ایجاد می کند که ذهن شما آزادانه به زوایای دید جدید دست یابد. توانایی بوهر در تصور دوگانه نور در قالب ذره و موج، باعث شد تا او به درک و تدوین "اصل مکملی" برسد. اختراع یک سیستم عملی روشنایی توسط توماس ادیسون، ناشی از ترکیب سیم پیچی مدارات موازی با رشته های مقاومت بالا در لامپ هایش بود ـ چیزی که در نظر دیگر اندیشمندان، غیرممکن تلقی می شد. در حقیقت دیگران چنین ترکیبی را عملاً ناسازگار فرض می کردند. از آنجا که ادیسون می توانست پرش بین دو چیز ناسازگار را بپذیرد، توانست رابطه ای را ببیند که سرانجام منجر به کشف بزرگ او شد.
۷) نوابغ، استعاری می اندیشند. ارسطو، استعاره را نشانه نبوغ می دانست و معتقد بود فردی که می تواند شباهت های دو مقوله متفاوت هستی را درک کرده و بین آن ها پیوند برقرار کند، گوهری گرانقدر در اختیار دارد. اگر چیزهایی نامشابه، از چند منظر و رویکرد، مشابه باشند،از مناظر دیگر نیز می توانند مشابه تلقی شوند.
الکساندر گراهام بل، عملکرد داخلی گوش را با یک پرده محکم فلزی لرزان مقایسه کرد و این مقایسه به اختراع تلفن انجامید. انشتین بسیاری از قوانین مجرد خود را از رخدادهای مشابه طبیعی برداشت می کرد و توضیح می داد؛ رخدادهایی همچون پاروزدن در یک قایق یا ایستادن در ایستگاهی که قطاری از آن می گذرد.
۸) نوابغ خود را برای فرصت ها مهیا می کنند. ما هرگاه مبادرت به انجام کاری می کنیم و شکست می خوریم، به ناگاه با شرایطی نو مواجه می شویم. این اولین اصل حادثه خلاق است. ممکن است از خود بپرسیم چرا من در این کار شکست خوردم؛ که البته سوالی منطقی است. ولی حادثه خلاق، سوال متفاوتی را پیش روی ما می گذارد: ما چه کرده ایم؟ پاسخ به این پرسش از طریقی نو و غیرمنتظره، اقدامی خلاقانه و اساسی است. این، خوش شانسی نیست، بلکه بینشی خلاقانه در بالاترین مرتبه است.
الکساندر فلیمینگ، اولین پزشکی نبود که در مطالعه باکتری های کشنده، متوجه کپک های ظرف کشت میکروب (که در محیط باز قرار گرفته بود) شد. کمتر پزشک خوش شانسی پیدا می شود که به جای دور ریختن این ظرف، آن را "جذاب" بداند و به آن به دیده یک "فرصت" بنگرد. این نگرش علاقه مندانه ی او، به کشف پنی سیلین منتهی شد. ادیسون، وقتی در حال تفکر عمیق راجع به چگونگی ساخت یک رشته کربنی بود، ناخواسته با تکه ای از خمیر بتونه سرگرم شده بود، آن را می چرخاند و دور انگشتانش می پیچید، لحظه ای که نگاهش به انگشتانش افتاد، برق از چشمانش پرید و گفت: "کربن را مانند یک رشته بپیچ!". بی اف اسکینر، این گونه بر اولین اصل روش شناسان علمی تکیه می کند: "وقتی چیزی برایتان جالب است، همه چیز را رها کنید و به مطالعه آن بپردازید". وقتی فرصتی در می زند و ما مجبور به اتمام کاری از پیش تعیین شده هستیم، شکست های ناخواسته ی بسیاری در زندگی مان رخ می دهد. نوابغ خلاق، منتظر دستاوردهای شانسی نمی نشینند، بلکه فعالانه به دنبال اکتشاف تصادفی می گردند.
این راهبردها را به کار بگیرید
نوابغ خلاق می دانند که چگونه ازاین راهبردهای فکری استفاده کنند و به دیگران نیز بیاموزانند که از آن ها استفاده کنند. جامعه شناس معروف، هریت زوکرمن، متوجه شد که شش نفر از شاگردان انریکو فرمی (برنده جایزه نوبل)، همانند خود او موفق به دریافت جایزه نوبل شدند. ارنست لاورنس و نیلز بوهر نیز هر یک چهار شاگرد برنده جایزه ی نوبل داشتند. جِی جِی تامسون و ارنست رادرفورد نیز مشترکاً ۱۷ برنده جایزه نوبل را تربیت نمودند. این برندگان نوبل، تنها نابغه نبودند؛ بلکه قادر بودند نبوغ را به دیگران نیز بیاموزانند. بررسی های زوکرمن نشان می دهد تأثیرگذارترین بزرگان، علاوه بر محتوای فکری،الگوها و راهبردهای تفکر را نیز آموزش می دادند. بنابراین واضح است که راهبردهای فکری را می توان آموخت.
درک، تشخیص و به کارگیری راهبردهای فکری مشترک بین نوابغ خلاق، شما را قادر می سازد تا در زندگی کاری و شخصی خود، خلاقانه رفتار کنید.