تعریف نابهنجاری
آسیب شناسی یا روان شناسی نابهنجاری، عبارت است از مطالعه ی رفتارها و کارکردهای ذهنی نابهنجار. در مورد این که نابهنجاری چه چیزهایی را در برمی گیرد، اتفاق نظر وجود ندارد، و از آن جایی که اختلالات روانی یا روان شناختی بسیار متنوع هستند، تعریف نابهنجاری را مشکل تر کرده است. بیشتر تعریف های ارائه شده برای نابهنجاری، مفاهیم زیر را در بر می گیرند که در زبان انگلیسی هر چهار کلمه با حرف D شروع می شوند و بدین جهت به آن ها 4D گفته می شود.
این چهار D عبارتند از:
1. انحراف؛
2. اندوه شدید؛
3. اختلال کارکرد؛
4. خطرساز بودن.
عملکرد نابهنجار، نوعی انحراف است؛ ولی انحراف از چه چیزی؟ اگر رفتاری غیر عادی باشد، ممکن است ما آن را رفتار انحرافی به شمار آوریم.به عبارت دیگر، وقتی گفته می شود رفتار نابهنجار است، یعنی از لحاظ آماری نادر و غیر متعارف است. با وجود این، رویکردی که عدم وقوع و نادر بودن رفتار را معیار نابهنجاری می داند، یک رویکرد کارآمد و مفیدی نیست؛ زیرا بیشتر افراد نمی توانند یک سمفونی بسازند یا یک شاهکار هنری را نقاشی کنند؛ ولی در عین حال این دیدگاه که می گوید هر کس می تواند چنین کاری را انجام دهد؛ نابهنجار است. علاوه بر این، عادی بودن رفتار، به هنجارهای فرهنگی - اجتماعی وابسته است. در طول هزاره ی گذشته برای مردم اروپا ادعای این که فردی از یک نیرویی خارق العاده دستور دریافت می کند، (در صورتی که این نیرو خدای مسیحیت بود) امری غیر عادی تلقی نمی شد؛ ولی امروزه این ادعا ممکن است نشانه ی نابهنجاری به شمار رود.
اندوه شدید، به تنهایی معیار کافی برای نابهنجاری نیست؛ زیرا به طور طبیعی همه ما با حوادث تکان دهنده ای (مانند مرگ ناگهانی یکی از وابستگان نزدیک) دچار اندوه شدیدی می شویم؛ ولی اندوه شدید طولانی به دنبال یک حادثه که بیشتر مردم به سرعت از آن بهبود حاصل می کنند، ممکن است انحراف از هنجار، و به همین دلیل نابهنجاری به حساب آید. حتی در همین این جا نیز مرزها و حد بهنجاری و نابهنجاری مشخص نیستند. برای مثال، اختلال تنش پس از ضربه در حال حاضر پیامد بسیار محتمل حوادث آسیب زا در نظر گرفته می شود؛ ولی در عین حال به عنوان اختلالی که نیاز به درمان دارد، مورد توجه است. همچنین رفتار منحرف از هنجار آماری، الزاماً با اندوه شدید همراه نیست.
رفتار نابهنجار ممکن است از نوع اختلال کارکرد باشد؛ یعنی امکان دارد از توانایی فرد در عمل کردن به صورت رضایت بخش جلوگیری شود. بدین ترتیب برای مثال، بیماری روانی ممکن است مانع از انجام کاری مثل ایجاد ارتباط با دیگران یا مراقبت از خود شود؛ ولی در عین حال اختلال در کارکرد، ضرورتاً نشانه ی بیماری روانی نیست؛ زیرا در حالی که موارد زیادی از خود - گرسنگی (خودداری از صرف غذا) به طور واضح نشانه بیماری روانی به شمار می رود. اما مرگ ناشی از اعتصاب غذا برای رسیدن به هدف، ممکن است عملی قهرمانانه به حساب آید.
گاهی اوقات اگر رفتاری برای افراد دیگر خطرناک باشد، رفتار نابهنجار به حساب می آید. جنون که بیشتر یک اصطلاح حقوقی است تا روان شناختی، ممکن است به عنوان یک دفاع در محاکمات جنایی مورد استفاده قرار گیرد؛ به این معنا که متهم را از درک ماهیت اعمالش هنگام ارتکاب جنایت ناتوان به شمار آورند؛ ولی در عین حال، خطرناک بودن، به خودی خود علامت نابهنجاری روانی نیست.
به طور کلی نمی توان تعریفی قابل قبول و مناسب از رفتار ناهنجار ارائه داد؛ زیرا مرز مشخصی بین رفتار غیر عادی و بیماری روانی وجود ندارد. در سال 1961 توماس زاز پا را فراتر نهاد و ادعا کرد که «چیزی به عنوان بیماری روانی وجود ندارد و مفهوم بیماری روانی به این منظور ساخته شده که شیوه های کنترل افرادی که در زندگی خود با مشکل مواجهند یا آرامش جامعه را برهم می زنند، موجه جلوه داده شود. با وجود این، در حال حاضر بیشتر توافق بر این است که نمونه های زیادی از رفتارها و فرآیندهای روانی وجود دارند که در نظر گرفتن آن ها به عنوان نابهنجار، مفید است و روان پزشکان و روان شناسان بالینی و دیگر افراد می توانند جهت درمان آن ها تلاش کنند.
الگوهای نابهنجاری
اولین تبیین برای بیماری روانی، احتمالاً این بود که ارواح خبیثه، روح فرد را تسخر کرده اند. این مطلب در نوشته های اولیه ی مصریان و چینی ها و کتاب مقدس به چشم می خورد. بیشتر باستان شناسان بر این باورند که این دیدگاه در عصر حجر شکل گرفته است. از آن دوره جمجمه هایی به دست آمده که در آن ها سوراخهایی ایجاد شده که احتمالاً برای رهایی از ارواح اهریمنی بوده است. روان شناسی و علوم پزشکی مدت هاست که این دیدگاه را منسوخ کرده اند.
از حدود پانصد سال پیش از میلاد اطبا و فیلسوفان یونان و روم معتقد بودند پاره ای از اختلالات روانی، بیماری هایی هستند که معلول بدکار کردن دستگاه های بدنی است. این مدل پزشکی بدن زاد (منشأ بدنی) از بیماری روان پزشکی در قرون وسطا به سبب بازگشت به باورهای خرافی که بیماری روانی را ناشی از تسخیر ارواح خبیثه می دانستند، دوباره به فراموشی سپرده شد. به طور کلی در قرون وسطا اعتقاد بر این بود که مبتلایان (به بیماری روانی) با شیطان متحد شده اند و روح آن ها را شیطان تسخیر کرده و به همین دلیل غالباً آن ها برای جن گیری در معرض انواع گوناگون شکنجه های جسمانی قرار می گرفتند. تا قرن شانزدهم، در بسیاری از کشورهای اروپایی و سپس در دیگر قاره ها، بیماران روانی در بیمارستان ها حبس می شدند که مشهورترین آن ها، بیماستان بثلم (معروف به بدلم) در لندن بود. بیماران تیمارستانی به طور گسترده محبوس و اغلب به زنجیر کشیده می شدند و به عنوان مریض آن ها را درمان نمی کردند.
در پایان قرن هیجدهم الگوی پزشکی، مجدداً سیطره پیدا کرد. در فرانسه فیلیپ پنیل معالجه بیماران تیمارستانی را به عنوان بیمارانی که نیاز به مراقبت دارند، شروع کرد.همچنین درمان های اخلاقی (داشتن رفتار محترمانه همراه با حفظ حرمت و ارزش قائل شدن برای بیماران) در کشورهای دیگر به سرعت مورد پذیرش قرار گرفت. با وجود این، در حالی که پزشکان روشنفکر و آزاد از افکار خرافی توانستند توفیق قابل ملاحظه ای را ادعا کنند و تعدادی زیادی از افرادی را که در تیمارستان ها محبوس بودند، دوباره به جامعه برگردانند، ولی رویکرد غالب تا اواسط قرن نوزدهم این بود که هنوز این افراد باید محبوس باشند تا این که در نیمه ی دوم قرن نوزدهم الگوی پزشکی بدن زاد بار دیگر سلطه پیدا کرد. این رویکرد ثابت کرد، فلج عمومی که سندرمی است با نشانگان روانی و جسمی، تظاهر پایانی سفلیس است. این دیدگاه به این جا رسید که علل جسمانی برای دیگر حالات روانی نیز مورد بررسی قرار گیرد. البته این تحقیق تا آغاز قرن بیستم ثمره ی چندانی نداشت.
در همان زمانی که برخی برای یافتن علل جسمانی نابهنجاری روان شناختی می کوشیدند، عده ای دیگر در حال تدوین الگوهای روان زاد از مدلِ پزشکی بودند. آن ها به جای علل جسمانی، مشکلات روانی را به عنوان بیماری های دارای علل روان شناختی مورد توجه قرار دادند. (بعضی از نویسندگان، اصطلاح الگوی پزشکی را به مفهوم نابهنجاری روان شناختی با علل جسمانی محدود می کنند). در اواخر قرن نوزدهم در وین جوزف بروئر به روشی روی آورد که صد سال پیش فردریک مسمر آن را ایجاد کرده بود؛ یعنی به کارگیری هیپنوتیزم (که نخست به نام مسمریسم معروف بود) برای درمان بیمارانی که اختلالات هیستریکی دارند. زیگموند فروید در همین دوره به بروئر پیوست و در پایان قرن نوزدهم تدوین نظریه خود را درباره ی ذهن و ریشه های نابهنجاری آغاز کرد؛ او این نظریه را روان تحلیل گری نامید.
امروزه طیف وسیعی از رویکردها برای تبیین نابهنجاری روانی وجود دارد. به هر صورت الگوی پزشکی هنوز سیطره دارد. اساساً بعضی از حالات، دارای منشأ جسمانی و بعضی دیگر، دارای منشأ روان شناختی در نظر گرفته می شوند. بسیاری از محققان معتقدند که حالات روانی، علل چندگانه دارند. این علل عبارتند از تأثیرات خانوادگی و فرهنگی اجتماعی، و نیز عوامل جسمانی و شخصی. آن ها این دیدگاه را برای تبیین نابهنجاری روانی، مناسب تر می دانند. البته هر دو رویکردی برای رفتار نابهنجار روش درمانی خاصی را به همراه دارد.
طبقه بندی اختلالات روانی
الگوی پزشکی به طور ضمنی اشاره دارد که شماری از بیماری های روانی، به طور متمایز وجود دارد. در این صورت، به چند دلیل طبقه بندی بیماری ها مفید خواهد بود:
* ایجاد ارتباط (انتقال یافته ها): پزشکان بالینی با وجود طبقه بندی آسان تر می توانند درباره ی حالتی هایی که مشاهده می کنند، با دیگران به بحث بپردازند (طبقه بندی امکان تشخیص را فراهم می آورد)؛
* طبقه بندی به محققان این امکان را می دهد تا اطمینان پیدا کنند که آن ها همان حالاتی را که دیگران مطالعه می کنند، بررسی و مطالعه می کنند؛
* طبقه بندی به شناسایی علل بیماری کمک می کند؛
* طبقه بندی به شناسایی درمان های ممکن یاری می رساند.
در سال 1883 روان پزشک آلمانی، امیل کرپلین یک نظام طبقه بندی ابداع کرد که اساس طبقه بندی هایی است که امروزه مورد استفاده قرار می گیرد. کرپلین به عنوان فردی معتقد و طرفدار سرسخت الگوی پزشکی بدن زاد از مصاحبه ی با بیماران روانی، درست مانند کسانی که مبتلا به بیماری های جسمانی هستند، حمایت می کرد. هدف از مصاحبه ی بالینی، شناختن نشانه ها (آنچه بیماران از آن شکایت می کنند) و علایم بیماری (علایم رفتاری یا دیگر علایم کارکرد نابهنجار) و تعیین شروع مشکل و ادامه ی آن (چگونگی پدید آمدن بیماری) بود.میگنا دات آی آر، اطلاعاتی که از راه مصاحبه ی بالینی به دست می آید، این امکان را به پزشک بالینی خواهد داد که تشخیص دهد فرد از یک بیماری با نشانه ی خاصی رنج می برد. امروزه طبقه بندی بیماری ها و روابط بین آن ها که کرپلین شناسایی کرده، اساس نظام های طبقه بندی است که به طور گسترده مورد استفاده قرار می گیرد. این نظام ها عبارتند از طبقه بندی بین المللی بیماری های سازمان جهانی بهداشت و راهنمای آماری و تشخیصی اختلالات روانی انجمن روان پزشکی اِمریکا . همانطور که مفاهیم روان شناختی نابهنجاری تغییر می کند، نظام های طبقه بندی نیز باید تغییر کنند. آخرین نسخه ی راهنمایی تشخیصی و آماری اختلال های روانی انجمن روان پزشکان اِمریکا، به DSM-IV معروف است، و این آخرین نسخه و پنجمین چاپ آن از زمان شروع آن در سال 1952 است.
یکی از تغییرات اساسی که در طبقه بندی DSM صورت گرفته، حرکت به سمت مبتنی کردن تشخیص بر اساس معیارهای خاص و دور شدن از این فرض است که بیشتر اختلالات روانی در یکی از سه گروه بزرگ قرار دارند. این سه گروه بزرگ، عبارت بودند از سندرم عضوی مغز، مانند زوال عقل که علت آن بد کار کردن مغز است؛ روان رنجوری (نوروز) مانند ترس های مرضی و اختلالات وسواسی - اجباری که علت آن ها اضطراب است، و روان پریشی مانند اسکیزوفرنی که آشفتگی فکری و خلقی را در برمی گیرد و باعث می شود که ارتباط فرد روان پریش، با واقعیت قطع گردد.