گوردن آلپورت در 11 نوامبر 1897 در مانتیزوما، ایندیانا به دنیا آمد. آنها چهار برادر بودند و آلپورت کوچکترین آنها بود. پدرش، جان ادواردز آلپورت، پزشک و مادرش، نِلی ادیت وایز آلپورت، معلم بود، و هر دوی آنها تاثیری قوی و مثبت بر وی داشتند. آلپورت در ایندیانا به دنیا آمد، ولی در کلیولند، اوهایو بزرگ شد و همان جا به مدرسه دولتی رفت. برادر بزرگترش، فلوید، دانشجوی هاروارد بود (و بعدها او نیز به یک روانشناس معروف تبدیل شد)، و به اصرار وی، آلپورت در 1915 به هاروارد رفت.
او به زحمت توانست امتحان ورودی را پاس کند و در ترم اول دانشگاه نیز نمراتش همیشه C یا D بود، اما با تلاش بسیار، سال اول را با نمرات A قبول شد. در 1919 آلپورت از هاروارد با مدرک لیسانس اقتصاد و فلسفه فارغالتحصیل شد. بعد از فارغالتحصیلی، ظاهرا چون نمیدانست میخواهد چه کار کند و چون هنوز به دنبال هویت شخصی خود بود، به ترکیه رفت و در استانبول، در رابرت کالج به تدریس انگلیسی و جامعهشناسی پرداخت. بعد از یک سال، از هاروارد بورسیه گرفت تا در رشته روانشناسی تحصیل کند. او دو سال بعد، در 1922، و در 24 سالگی در همین رشته دکترا گرفت.
در راه برگشت به آمریکا، آلپورت در وین توقف کرد تا یکی از برادرانش را ببیند. در آنجا نامهای به فروید نوشت و از او تقاضای ملاقات کرد. فروید این درخواست را پذیرفت. وقتی آلپورت به محل ملاقات رسید، در اتاق انتظار نشست. اتاق پر بود از تصاویری مربوط به رویاهای مختلف. بعد از مدتی، فروید او را به داخل اتاق کارش صدا زد. فروید ساکت نشست، گویا منتظر بود تا آلپورت دلیل ملاقاتش با وی را توضیح دهد. این ساکت ماندن باعث شد آلپورت هول شود و عجولانه دنبال موضوعی بگردد تا سر صحبت را باز کند. در این حالت، آلپورت به یاد پسربچه کوچکی افتاد که در تراموای شهری، به هنگام آمدن به دفتر فروید، دیده بود. ظاهرا این کودک فوبیا داشت و از کثیف شدن میترسید. او دائم به مادرش میگفت که نمیخواهد روی صندلی کثیف یا کنار یک مسافر کثیف بنشیند. آلپورت این داستان را برای فروید تعریف کرد. بعد از پایان داستان، فروید نگاه روانکاوانه خود را به او دوخت و پرسید: «و آن پسر کوچک شما بودید؟» آلپورت به شدت جا خورد اما زود به خودش آمد و بحث را عوض کرد. این حادثه به شدت روی آلپورت تاثیر گذاشت و او هرگز آن را فراموش نکرد. او به این فکر افتاد که فروید همه چیز را به انگیزههای ناهشیار نسبت میدهد و این نمیتواند صحیح باشد. به همین دلیل، در مورد انگیزش، باید یک نظریه دیگر ارائه شود. آلپورت، در نظریهی خودش، به تفحص در قسمت تاریک شخصیت نپرداخت. او با تاکید فروید روی انگیزههای ناهشیار مخالف بود.
وی در طول دوره بهبودی خود زمان زیادی را صرف آموختن درباره ماهیت اضطراب کرد. او همچنین مدتی را صرف مطالعه کرد و آثار سورن کی یرکگارد را مطالعه نمود که کاتالیزور او برای پی بردن به ابعاد وجودی اضطراب بود و ثمره این مطالعه کتاب وی با عنوان معنی اضطراب بود. می همچنین از فیلسوف آلمانی به نام پل تیلیش تاثیر گرفت. چهار بنیانگذار برجسته رواندرمانی وجودی ویکتور فرانکل، رولو می، جیمز بوگنتالو و ایروین یالوم هستند.
بعد از بازگشت از اروپا، آلپورت به تدریس اخلاق اجتماعی در هاروارد پرداخت. در همانجا او به پردازش و تدریس آن چیزی پرداخت که احتمالا اولین درس شخصیت در آمریکا بود. در 1926، او به دانشگاه دارتماس رفت ولی خیلی زود، بعد از چهار سال، برای همیشه به هاروارد برگشت. خدمات وی به هاروارد بسیار زیاد است. از همه آنها مهمتر این بود که وی جزو اولین طرفداران مطالعات چند رشتهای، و جزو پیشقدمان در ایجاد دپارتمان روابط اجتماعی بود. این دپارتمان رشتههای روانشناسی، جامعهشناسی، و انسانشناسی را با هم ترکیب میکرد. افتخارات آکادمیک او بسیار زیادند. او استادی محبوب و مورد احترام همه بود. آلپورت در 1967، یک ماه قبل از 70 سالگی در گذشت.
آلپورت، شخصیت را اینگونه تعریف میکند: «شخصیت، سازمان با تحرك و زنده دستگاه بدنی و روانی فرد است که چگونگی سازگاری اختصاصی آن فرد را با محیط تعیین میکند.» مقصود آلپورت از «سازمان با تحرک» این است که شخصیت، با اینکه همه عناصر تشکیل دهندهاش با هم ارتباط و پیوستگی و همکاری دارند، پیوسته در رشد و تغییر و تحول است؛ ضمنا فعالیتهای بدنی و روانی از هم جدا نیستند و هیچ کدام به تنهایی شخصیت را درست نمیکنند، بلکه با هم آمیختگی دارند و بر روی هم شخصیت را تشکیل میدهند.
به نظر میرسد آلپورت، بیش از آنکه به دلیل ارایه نظریه خاص در شخصیت معروف شده باشد، به دلیل موضوعات و اصولی که مطرح کرده، مورد توجه است. او در طول زندگی حرفهای و پربار خود، به جنبههای انسانی، سالم و سازمانیافته رفتار انسان توجه کرد. این طرز تفکر در مقابل دیدگاهی است که انسان را موجودی زیستی، روانرنجور و دارای رفتار ماشینی تلقی میکند.
از نظر آلپورت، هسته اصلی هر نظریه شخصیت، برخورد آن با انگیزش است. او برای توضیح انگیزش در بزرگسال بهنجار، مفهوم خودمختاری کارکردی را پیشنهاد کرد، بدین معنا که یک انگیزه از نظر کارکردی به هیچ تجربه دوره کودکی وابسته نیست. انگیزههای انسان مستقل از اوضاع و احوال اولیهای است که در آن بروز کردهاند. میتوان این را به درختی قیاس کرد، که از نظر کارکردی دیگر به آن دانهای که از آن روییده است بستگی ندارد.
درخت خودمختار میشود درست همانگونه که نوع انسان بزرگسال چنین است. به نظر آلپورت، انگیزش را نمیتوان در دوره کودکی ردیابی کرد، بلکه تنها بر حسب رفتار و مقاصد زمان حال شخص میتوان آن را شناخت.
به نظر آلپورت، هر کس شامل مجموعهای از رفتارهای خاص خود اوست که او را از دیگران متمایز میسازد و به این علت، هیچ دو نفری کاملا شبیه هم نیستند. او برای اثبات و روشن نمودن این فرضیه از مفهوم «صفت» استفاده میکند. از نظر او، صفت عبارت است از یک ساختار عصبی– روانی. به عبارت دیگر، ظرفیت و استعداد بالقوهای است برای پاسخ یکسان دادن به محرکهای مختلف.