افلاطون دفتر حضور و غیاب نداشت
یادم میآید حدود یک قرن پیش! - کمی بیشتر یا کمتر – وقتی به مدرسه ابتدایی میرفتم، سؤالی مثل چکههای شیروانی به ذهنم خطور میکرد اما با توجه به فضای غالب آن روزهای مدرسه که انکار تمام قد کودک بود، چه برسد به خلاقیتش، در ذهنم مسکوت گذاشته میشد در حالی که بعدها دیدم ایدهای که آن روزها به ذهن من رسیده بود - قصد مقایسه خودم با مشاهیر را ندارم - دقیقا همان ایدهای بوده که به ذهن افلاطون هم رسیده بود.
یادم میآید این سؤال به ذهن من رسیده بود که چرا ساعتهای زنگ تفریح بیشتر از ده دقیقه نیست اما زنگ کلاسها هزار سال طول میکشد؟ و چرا برعکس نیست؟ مثلاً زنگ تفریح یک ساعت باشد و زنگ کلاس یک ربع؟ بعدها دیدم افلاطون این ایده را جدیتر گرفته یا شاید هم فضا برای پا گرفتن این ایده در جایی که او میزیسته، مساعدتر بوده است؛ او در آتن، آکادمیای را راهانداخت که هیچ کلاس و صندلیای نداشت و عملا با حذف فضای خشک و غیرقابل انعطاف کلاس، تنها زنگی که وجود داشت، زنگ تفریح بود. در واقع در این شیوه از اداره مدرسه، دیوارها و سقفها برداشته شده بودند - حتماً در همین جا مدافعان فیثاغورثی آموزش، کلی ناسزا به افلاطون دادهاند. عیب ندارد - و جناب افلاطون به جای ایستادن جلوی تخته سیاههای بدقواره و خوردن و خوراندن مقادیر قابل توجهی گچ، با شاگردان خود در «باغ آکادمی» قدم میزدهاند و مباحث در یک فضای دوستانه و صمیمی شکل میگرفته است. خوشبختانه افلاطون دفتر حضور و غیاب و جدول بدها و خوبها هم نداشت و اولیای شاگردانی هم که به مدرسه نمیآمدهاند به زحمت نمیانداخت. همه چیز بر اساس میل و تمنای شاگردان بود و فاصله معلم و شاگرد بر مبنای رغبت علم آموزان به درس تعیین میشد.
یک خلاقیت معکوس، مردودی در اول ابتدایی
تصویر اول من از خلاقیت برمیگردد به کلاس اول ابتدایی که کلا مردود شدم. لطفا چشمهایتان را از حالت گردی دربیاورید. گاهی خلاقیت کاملا معکوس عمل میکند و هیچ عیبی هم ندارد. البته در طول تحصیلات ابتدایی، راهنمایی و متوسطه فقط یک بار توفیق مردود شدن، آن هم در کلاس اول ابتدایی را داشتم. شش ساله بودم- شناسنامهام را تقریبا یک سال بزرگتر گرفته بودند - که به مدرسه رفته بودم و اصلاً در جریان نبودم اینجا کجاست، من چه کسی هستم و چرا پشت این نیمکتها باید نشست، اما با این همه خودم را آدم خلاقی میدانستم.
خلاقیت، تقلب است؟
یادم میآید امتحانات نهایی کلاس پنجم ابتدایی رسیده بود به علوم تجربی. سر جلسه امتحان نشسته بودم و فقط یک سؤال لاینحل مانده بود: حشرات چند دست و پا دارند؟ جواب را نمیدانستم و علتش هم این بود که همیشه در شمردن پای موجودات، تنبلی میکردم! در چنین موقعیتی چه کار باید کرد؟ اگر صاف همان لحظه مگسی دست آدم بنشیند نباید دست و پایش را شمرد؟ خب من هم دست و پای مگس را شمردم، البته دست و پای یک طرف که میشد ۳، بعد چون میدانستم مگس هم موجود قرینهای است، 3 را ضرب در ۲ کردم و شد ۶. آدم گاهی خودش را خلاق میداند اما مطمئن نیست دیگران هم چنین نظری داشته باشند.
برگردیم به کلاس اول ابتدایی. یادم میآید نشسته بودم سر کلاس، بدون آنکه در جریان منطق این آموزش قرار بگیرم. پنجره کلاس ما به حیاط مدرسه دخترها باز میشد. آن روز دو خواهرم که کلاس دوم و سوم ابتدایی بودند، آمدند جلوی پنجره کلاس ما و برایم دست تکان دادند. من برای اینکه حق برادری را تمام و کمال بهجا بیاورم، مثل دانش آموزان فیلم «انجمن شاعران مرده» که قرار بود سالها بعد ساخته شود، رفتم روی نیمکت و برای خواهرانم دست تکان دادم که در نوع خودش اقدام ساختار شکنانهای بود اما از سوی معلم به عنوان یک قانونگریزی وحشتناک تعبیر شد و کتک مفصلی خوردم که بنفشههای آن کتک مدتها روی پوست تنم بود. من همان جا از مدرسه قهر کردم و دلزده شدم.
به خاطر آن پروانهها و زرافهها شاگرد اول شدم
سال بعد، باز سر کلاس اول ابتدایی نشستم، اما از اقبال من، معلمی خلاق و رؤیایی نصیبم شد. ۳۰ سال بعد از این ماجرا وقتی رفته بودم خانه معلم کلاس اول ابتداییام، از او پرسیدم چه شد آن معلم که سال بعد در مدرسه ندیدیمش؟ گفتند که او حامله شد و دیگر نتوانست آن سال بیاید. در دلم گفتم واقعاً بعضی از این حاملگیها چقدر بجا هستند و میتوانند دست کم یکی را نجات دهند. حالا معلم من یک فرشته بود که در دفترهای مشق ما، وقتی ۲۰ میگرفتیم، عکسهایی از پروانهها، زرافهها و فیلها را نقش میزد. او مُهرها و استامپهایی رنگی داشت و آن حیوانها باور کنید بزرگترین هدیههای روی زمین بودند که آن روزها میتوانستند در دفترهای من جا بگیرند. یک خلاقیت کوچک، اما ستودنی که مرا به مدرسه امیدوار کرد و من آن سال شاگرد اول کلاس شدم؛ به خاطر اینکه آن پروانهها و زرافههای زیبا مال من باشند و تعداد بیشتری از آنها در دفترهایم داشته باشم.
با «این است و جز این نیست» نمیشود به خلاقیت رسید
چطور میتوانیم کودکانی خلاق داشته باشیم؟ این روزها این سؤال بازار پررونقی دارد و همه هم دنبال متدهای خلاقیت و نوآوری و کلاس و استاد میگردند اما شاید بهتر باشد اول از همه این را بپرسیم که چطور میشود بزرگترهای خلاقی داشت؟ چون تا زمانی که دنیای بزرگترها دنیای تک قطبی و «این است و جز این نیست» باشد، آنها، چه در جایگاه معلم باشند، چه در جایگاه پدر و مادر و چه جایگاههای دیگر، اجازه نخواهند داد خلاقیتی شکل بگیرد.
پس پدر و مادری که دنبال این است کودکی خلاق تربیت کند، اول از همه نوآوری و خلاقیت را باید در خود جستوجو کند که چقدر به اطراف خود نگاه خلاقانهای دارد؟ نکته مهم دیگر در این زمینه این است که کودکان بالقوه و بهصورت غریزی نگاه متفاوت و خلاقانهای به اطراف خود دارند. بسیاری از آنها بواقع فیلسوفانی کوچک هستند که مسألههایشان بنیادی است: من قبل از تولد کجا بودم؟ چرا به دنیا آمدم؟ خدا چه شکلی است؟ مرگ چیست؟ و هزاران سؤال دیگر.
آیا خلاقیت کودکان در مدرسه میمیرد؟
با این همه چرا همین کودکان در کنار اغلب والدین یا وقتی تحویل آموزش و پرورش میشوند، با یک شیب تند، از آن نگاه متفاوت و خلاقانه و پرسشگرانه و کنجکاوانه فاصله میگیرند؟ وقتی ما کودکی را راهی مدرسه میکنیم، او را دست چه کسانی میسپاریم؟ به نظر میرسد کودک را دست فضای مدرسه، برنامه درسی و کتابها، معلم و سیستم اداره آن مدرسه میسپاریم و همه اینها دست به دست هم میدهد تا به کودک شکل بدهد. البته کودک، بیرون از مدرسه هم در نوع و مواجهه پدر و مادر با سؤالهای او، در کوچه و خیابان و مهمانیها و مسافرتها هم شکل میگیرد، اما مسلما نقش مدرسه هم در این میان کمرنگ نیست.
مثلا اگر کودک در مدرسه تصویری دوست داشتنی از خود داشته باشد، همین دوست داشتن خود - و نه لوس بودن و خودشیفتگی - نمیتواند او را به سمت خلاقیت بکشاند؟ یک وجه مهم در خلاقیت، جلوهگری و تولید است که بدون دوست داشتن خود، پدیدار نمیشود. اگر مدرسهای - کتاب درسی، برنامهریزی درسی یا رفتار معلم - حس اعتماد به نفس را از کودک بگیرد و او را تحقیر کند، در آن صورت آیا میشود امیدوار بود که کودکانی خلاق و نوآور داشته باشیم؟
از چینش صندلیها تا انفعال و مسئولیتپذیری
شاید یک مثال ساده بتواند بحث را بهتر باز کند. عناصر نامرئی و به چشم نیامدنی زیادی در رشد خلاقیت و نوآوری یک کودک میتوانند نقش بازی کنند که ممکن است از چشم ما دور بمانند یا در نگاه اول کم اهمیت و ناچیز به نظر برسند، مثلاً تأثیر معماری و چینش. وقتی صندلیها را خطی میچینیم و معلم در جلو قرار میگیرد، یک تأثیری دارد، وقتی هم صندلیها را دایرهای میچینیم، تأثیر دیگری. چینش خطی صندلیها بیشتر بار آموزش و اندیشیدن را به سمت معلم هدایت میکند و او را در مقام جوابگو قرار میدهد، اما وقتی صندلیها دایرهای چیده میشوند، این بار و مسئولیت روی کل اعضای کلاس پخش میشود و احتمالاً این پیام را به آنها میدهد که نباید انتظار داشته باشند معلم، متکلم وحده باشد. آنها در این صورت به معلم به عنوان یک حلالمسائل نگاه نخواهند کرد و ویژگی حلالمسائل بودن از سمت معلم به سمت خودشان خواهد چرخید.
مدرسه بیلوند دانمارک، مبدع آموزش با بازی
اینکه ما آموزش را از صورت عناصر خشک و غیرقابل انعطاف که احساس و شوق و تخیل بچهها را برنمیتابد، به صورت بازیهای هیجانانگیز ارائه کنیم تا خلاقیت آنها رشد کند، صرفا یک آرزو یا ایده فانتزی نیست. آموزشهای مدرسه بینالمللی بیلوند در دانمارک که بر اساس ایدههای خلاقانه لگو – مکعبهای بازی– طراحی شده، نمونه و سندی زنده در اینباره است. مدیر بنیاد لگو که بانی این مدرسه است، گفته: «خلاقیت در اثر جرقههایی رخ میدهد که ناشی از بازیگوشیهای کودکانه است. کودک در حین بازی چیزی میسازد، وسایل بازی خود را به دیگران میدهد و فکر میکند. در این هنگام است که ایدههای جدید به ذهن او میرسد و در چنین حالت بازیگوشی ذهن، چارچوبی برای آزمودن اندیشهها فراهم میآید. کار با لگو باعث میشود کودک در فرایند یادگیری فعالتر شود و به جای اینکه از پشت نیمکت، مسائل ریاضیاش را حل کند، دستهایش را هم به کار بیندازد.»
مدیر این مدرسه هم به نکته مهمی اشاره کرده: «وقتی حس کنترل و مقداری مسئولیت یادگیری را به کودکان میدهید، یادگیری خیلی هیجانانگیز میشود. در مدرسه ما نمیشنوید که کودکی بگوید من ریاضی را دوست ندارم یا نمیخواهم، چون او ریاضی را با بازی و لگو یاد میگیرد و برایش جذابیت دارد.» بنیانگذاران این مدرسه بر این باورند که اگر میخواهیم کودکانی خلاق داشته باشیم، از چارچوبهای فکری معمول باید بیرون رفت و تواناییهای کودکان را در حل مسائل جدیتر گرفت. از طرف دیگر، بچههایی که فعالیت فیزیکی و اجتماعی دارند، از نظر عاطفی و فکری فعالترند و همین خصوصیت به آنها در رشد و نوآوری کمک میکند، بنابراین باید محیطی را به وجود آورد که کودکان بتوانند به صورت گروهی با هم کار کنند.