اشاره:
الیزابت یانگ برول (1946-2011)، روانکاو و تحلیلگر سیاسی آمریکایی و از شاگردان هانا آرنت و یکی از برجستهترین شارحین و مفسرین اندیشه او بوده است. او، همانطور که خود میگوید، این مقاله را در برای یک کتاب درسی آلمانیزبان درباره هانا آرنت نگاشته است. این مقاله چکیدهای است از کتاب جامع یانگ برول درباره زندگی و اندیشه هانا آرنت با عنوان «هانا آرنت: برای عشق به دنیا».
هانا آرنت تنها فرزند پُل آرنتِ مهندس و مارتا کوهن آرنت، در 14 اکتبر 1906 در هانوفر آلمان متولد شد.هر دو والدینش در کونیگسبرگ (Königsberg) موطن ایمانوئل کانت متولد و بزرگ شده بودند. خانوادههایشان از طبقه متوسط بازرگانان یهودی بودند؛ از اخلاف یهودیانی که در قرن نوزدهم از آزار سزار از پروس شرقی مهاجرت کرده بودند. آرنتها سالها بعد از تولد دخترشان به کونیگسبرگ بازگشتند؛ جایی که پال در سال 1911 به خاطر سیفلیس درجه سه بستری شد. در 1913 حالش وخیم شد و قادر نبود که خانواده خود را بازشناسد. او جان سپرد و همینطور پدرش ماکس آرنت که در طول بیماری پدر برای هانا آرنت همچون پدری بود. سال بعد که ارتش روسیه پروش شرقی را در شروع جنگ جهانی اول در هم کوفت، مارتا آرنت با دخترش به برلین گریخت. وقتی هانا قادر شد که به مدرسه برود، همانطور که زیر سایه همگانی جنگ قرار داشت، زیر سایه شخصی غم خانوادگی نیز بود.
آرنت در کودکی به لحاظ هوشی پیشرس بود به گونهای که پیش از رفتن به کودکستان خواندن آموخته بود. مادرش زنی روشنفکر و مترقی و یک فعال سوسیال دموکرات بود. او از تحصیل فرزندش و ورود او به یک مجموعه ورزشی دخترانه در کونیگسبرگ حمایت کرد. حتی زمانی که ازمدرسه لوییزه (Luiseschule) به دلیل نقض مقررات اخراج شد و مجبور شد به تنهایی درسش را ادامه دهد، پشتیبان او بود. یهودستیزی معمولاً تاثیری بر کار خانوادههای سازگارییافته نداشت، ولی وقتی هانا آرنت در مدرسه با آن مواجه شد مادرش او را به دفاع از خود تشویق کرد و به مسئولین مدرسه نامههای اعتراضی نوشت.
در 1920 مارتا آرنت با مارتین بیروالد، یک بازرگان بیوه با دو دختر نوجوان کلارا و اوا، ازدواج کرد. خانه بیروالد به مرکزی برای دوستان جوان و با استعداد هانا آرنت – شامل بهترین دوستِ دخترش آن مندلسون (که در تمام طول عمر به او نزدیک ماند) و یک دوستِ پسر به نام ارنست گروماخ که پنج سال از او بزرگتر بود – و مکانی برای حلقه مطالعات یونانی او شد. از 1922 تا 1924 برای دریافت مدرک فارغالتحصیلی از دبیرستان (abitur) که برای ورود به دانشگاه لازم بود با کار کردن در منزل همراه معلم خصوصی و با شرکت در دورههای حسابرسی در دانشگاه برلین اماده شد. او در دانشگاه برلین با رُمانو گواردینی (Romano Guardini)، الهیاتدان و اگزیستانسیالیست مسیحی، که کیرکگارد درس میداد، آشنا شد. رویکرد اصلی مطالعاتی او فلسفه بود و تحت تأثیر جریان انتقادی نوپدید به رهبری کارل یاسپرس و مارتین هایدگر قرار داشت. با قبولی در امتحان، به دانشگاه (Marburg) رفت، جایی که هایدگر تدریس میکرد و جوانانی که قرار بود به فیلسوفان نخبهی آلمانی بدل شوند – گرچه در تبعید، چراکه بیشترشان یهودی بودند – به سمینارهای او جذب میشدند.
وقتی آرنت در 1924 به ماربورگ رسید، طوفان سیاسیای که در 1933 به وقوع پیوست در حال شکل گیری بود. ولی آن سال برای او سال تحول شخصی بود. او خود را وقف مطالعه زبان یونانی و الهیات عهد جدید زیر نظر رادولف بولتمان (Rudolf Bultmann) کرد. ولی توجه هجده سالهاش بر هایدگر بود – و توجه هایدگر هم به طور افزایندهای بر او. رابطه استاد-دانشجو به عشقبازی مخفیانهای بدل شد که فقط هانس یوناس، یکی از دوستان دانشجویش، از آن خبر داشت و با دقت از همسر و فرزندان هایدگر پنهان نگه داشته شد. تنها مدرک از این رابطه در نامه های عاشقانه است که تعدادی از آنها (بیشتر متعلق به هایدگر) باقی مانده و با عنوان «نامهها: 1925-1975» حدود بیست و پنج سال پس از مرگ هر دو چاپ شد.
از نامه های باقیمانده معلوم است که عشقشان تا 1926 ادامه یافت، یعنی زمانی که آرنت ماربورگ را ترک کرد تا سرانجام در هایدلبرگ (Heidelberg) به تحصیل مشغول شود و تز دکترایش را زیر نظر کارل یاسپرس کامل کند. ولی آن دو ارتباط خود را حفظ کردند تا وقتی که وضعیت سیاسی آلمان به طور قطعی عوض شد و هایدگر که به ضد یهود بودن متهم شده بود ولی هنگامی که آرنت در این باره از او پرسیده بود، انکار کرده بود، در زمستان 33-1932 رسماً به حزب نازی پیوست و پست رییس دانشگاه (Rector) را در دانشگاه فرایبورگ بر عهده گرفت. در این دانشگاه، همانند دیگر دانشگاههای آلمان، بعد از صدراعظم شدن هیتلر در 1933، اعضای یهودی هیئت علمیها اخراج شدند. آرنت تا سال 1950 دیگر ارتباطی با هایدگر نداشت.
اغراق در اهمیت تاثیر هایدگر بر هانا آرنت در شروع کارش به عنوان یک متفکر و یا در پرورش شخصیت او دشوار است. هایدگر برای او یک متفکر نمونه بود و در او جدیتی را بنا نهاد که باقی عمر به آن پایبند ماند و تا مدتها بعد از آن که ضدمدرنیسمِ رمانتیک اساس اشتیاق هایدگر به سوسیالیسم ملی را مضحک یافت و غیر جهانی بودن (unworldliness) او را رد کرد. هایدگر فلسفه اروپایی را از افلاطون تا نیچه یک واحدِ یکپارچه و به عنوان سنت پیوسته "فراموشی هستی" (Oblivion to Being) میدانست و با عزمی راسخ خود را خارج از آن حفظ میکرد. به همین سان، او در "پایان متافیزیک" تعمق میکند که در انزوایی بزرگ چه خواهد آمد، آنچه ممکن است یک پذیرندگی تازه از بودن را شکل دهد.
رویکرد هایدگر در هستی و زمان(1926)، تعهد درونی او به یک "بازگشت پدیدارشناسانه به خود چیزها" ،الهام بخش آرنت بود و حتی تا توصیف کاملاً متفاوت آرنت از پایان سنت اروپایی، نه به امید پایهگذاری یک فلسفه بودن، بلکه برای پایهگذاری یک "علم سیاست جدید"، راهی جدید برای تفکر درباره سیاست که مجرد و انتزاعی نباشد و به ساحت تفکر ولی معطوف به "وضع بشر" وابسته باشد،ادامه یافت. هایدگر،گرچه به نظر نمیرسید که بعد از قطع رابطه هیچگاه به پیشرفتهای فلسفی آرنت توجهی داشته باشد،به او گفت زمانی که داشت اولین کتابش را مینوشت، و همواره پس از آن، آرنت الهام بخش او و عشق زندگیش بوده است.
در 1950بعد از این که آرنت تصمیم به از سرگیری رابطه با هایدگر گرفت، توانست به خود اجازه دهد نیاز خود را به آنچه "پیوستگی" با گذشتهاش و عشق بزرگاش مینامید محترم شمارد. او که در سن 45 سالگی قرار داشت، قادر بود صریحتر و صادقانهتر با هایدگر صحبت کند. ولی یک سفر پیچیده و عشقی جدید او را به تصمیمگیری واداشت. او در یاسپرس هم یک هیأت پدرانه و هم یک الگوی فلسفی جدید میدید: مردی که اخلاق فردی و تعهدش به ایدهآلهای سیاست روشنگری – به کانت حس نزدیکی میکرد – او را به ایستادگی شجاعانه در برابر ناسیونال سوسیالیسم هدایت کرد. با تشویقهای او، دغدغه فلسفی آرنت به کاوش در ارتباطات اجتماع (پایان نامه او راجع به مفهوم عشق همسایهوارِ (neighborly love) آگوستین بود) تغییر کرد. سپس او برای کاوش در زندگی محفلی یهودیان در قرن هجدهم و دستیابی به معنایی که فقدان جامعه سیاسی برای یهودیان آن زمان داشت، زندگینامهای درباره رائل فارنهاگن (Rahel Varnhagen) نوشت. او کورت بلومنفلد (Kurt Blumenfeld)، رهبر صهوینیستهای آلمان، را یک مرشد سیاسی یافت و با توصیه او بود که آرنت در 1933 شروع به فعالیت سیاسی عملیای برای صهیونیستها کرد – مأموریتی که منجر به دستگیری او توسط گشتاپو و پروازش بلافاصله بعد از آزادی اتفاقیاش توسط نازیها از آلمان به فرانسه شد. او در این زمان از گونتر اشترن (Gunter Stern) (بعدها آندرس) یک دانشجوی فلسفه یهودی که در 1929 با او ازدواج کرده بود و با او در برلین زندگی میکرد،جدا شد و ازدواجشان که برای آرنت یک وصلت عاشقانه نبود به درستی پایان یافت.
آرنت در پاریس به همکاری با صهیونیستهای آلمانی ادامه داد و برای گروه مهاجران جوان (Jugend Aliyah)، سازمانی که برای یهودیان جوان سفر به فلسطین را تدارک میدید (و او خود یک گروه را در سفر به فلسطین همراهی کرد) کار میکرد. او همچنین در پاریس یک جماعتی از تبعیدشدگان را یافت که بیشتر آن را فعالان سیاسی چپگرا و روشنفکران برلینی تشکیل میدادند که با نویسندگان و هنرمندان همفکر فرانسوی در کافهها جمع میشدند. به زودی با والتر بنیامین ،یک منتقد ادبی، آشنا شد. اما مهمترین رابطه او با هاینریش بلوشر (Heinrich Blucher)، یک غیر یهودی برلینی متعلق به طبقه کارگر، خودآموخته و مستقلاندیش بود. بلوشر دنبالهرو رزا لوکزامبورگ بود و در گروه اسپارتاکوس (Spartakusbund) فعالیت میکرد. در ابتدا آرنت که تسلیم این ایده شده بود که هیچ رابطهای نمیتواندجایگزین رابطه ده سال پیش او با هایدگر شود، دودل بود. ولی از نامه هایی که در 37-1936 با بلوشر رد و بدل میکرد – نامههای که اکنون تحت عنوان میان چهار دیوار (Between four walls)چاپ شده است – روشن است که بلوشر – مردی چنین متفاوت،جهانی، با خردی انسانی، لایق دوستی عمیق و فداکارانه، علاقهمند به آرنت و تفکراتش – نظر آرنت را تغییر داد. در 1940 وقتی که آرنت خود را از بند قانونی ازدواج با اشترن رها کرد، در پاریس با بلوشر ازدواج کرد و پس از تحمل هفته ها بازداشت در اردوگاههای دولتِ جمهوری سوم در جنوب فرانسه، که به منظور جمعآوریِ "دشمنان خارجی" انجام شده بود، توانستند با هم به نیویورک مهاجرت کنند. مسیر گریز آنها، از میان جنوب فرانسه و پیرنه به لیسبون همان راهی بود که والتر بنیامین استفاده کرد ولی موفق نشد و بعد از توقف در مرز اسپانیا خودکشی کرد. آرنت قادر شد ترتیبی دهد تا مادرش در نیویورک به آنها بپیوندد. آنان سه نفره، دورهای از زندگی پناهندگی را آغاز کردند، مبارزه ای برای پول، یادگیری انگلیسی و شگفتی از اخبار هراسانگیزی که روزنامههای صبح راجع به اخبار اروپا میآوردند. بلوشر کارگری روزمزد شد، مارتا آرنت با تکههای پارچه نخ قیطانی درست میکرد و هانا آرنت با اندک انگلیسی کاربردپذیرش، نقد کتاب مینوشت و همزمان در آئوفباوو (Aufbau)، یک روزنامه پرمخاطب، به زبان آلمانی ستون سیاسی مینوشت. همانگونه که آنها در پاریس جماعتی از تبعیدیان پیدا کرده بودند که همگی به یکدیگر یاری میرساندند، آرام آرام با آمریکاییها آشنا شدند، به خصوص گروهی که بعدا پارتیزان ریویو (Partisan Review) را تاسیس کردند.
آرنت چند مورد شغل تدریسی پارهوقت در دانشگاه بروکلین پیدا کرد و به عنوان پژوهشگر در کنفرانس روابط یهودیان (با همکاری تاریخدان بزرگ یهودی، سالو بارُن) شرکت کرد و در نهایت به عنوان ویراستار در انتشارات شُکِن بوکس (Schocken Books)، جایی که میتوانست فرانتس کافکا را به خوانندگان آمریکایی معرفی کند، مشغول به کار شد. ولی در پیشروی آهستهشان به سوی ثبات شخصی، هیچ چیز نمیتوانست بلوشرها را از دغدغههایشان بازدارد. این دغدغهها با شروع زمستان 43-1942، وقتی خبر رسید که نازیها در حال عملیسازی طرح اردوگاههای نابودسازی (extermination camps) هستند، با تلاش برای درک آنچه در اروپا و جهان به وقوع پیوسته بود، آغاز شد. آرنت شروع کرد به حرکتی فراتر از ستونهای سیاسی برای آئوفباوو به سوی کتابی که در نهایت سرچشمههای توتالیتاریسم عنوان گرفت.
او با وجود اینکه تمام زمان بیداری خود را که سر یکی از شغلهایش نبود به کار بر روی کتاب تاریخی خود اختصاص داده بود، در 1948آخرین حمله سیاسی خود را انجام داد. این اقدام نه در حمایت از تشکیلات صهیونیستی آلمانی (در تبعید)، بلکه علیه آن و علیه همه صهیونیستهایی بود که در تلاششان برای ایجاد یک دولت یهودی با هدف پایان بیوطنی خود، نمیتوانستند خطر یا فاجعهی اخلاقی بیوطن کردن یک ملت را – عربهای فلسطین – پیش بینی کنند. آرنت به یهودا ماگنش (Judah Magnes)، رییس دانشگاه عبری اورشلیم، پیوست، کسی که گروهی کوچک از یهودیان غالباً آلمانی در فلسطین برای دفاع از یک دولت دو-ملیتی را رهبری میکرد. ماگنس، بعد از خواندن مقالههای هانا آرنت در آئوفباوو و چند نشریه مختلف آمریکایی مانند دِ نِیشِن (The Nation)، او را چون خویشاوند خود شناخت و به جنبش خود جذب کرد. آرنت به عنوان نویسنده رسمی گروه ماگنس، در نیویورک کار کرد ولی با محو شدن ایده دولت دو-ملیتی درجریان جنگ استقلال 1948 که منجر به ایجاد دولت یهودی و درحقیقت تبدیل تعداد بسیاری از عربهای فلسطینی به پناهندگان بیوطن شد، کنارهگیری کرد. تأملات او در سرچشمههای توتالیتاریسم در دولت-ملتهای به سبک اروپایی، به عنوان فُرمی سیاسی که مردمِ درون قلمرو یک دولت را سرکوب میکند و نه اعضای گروه ملی سلطهگر، مرهون نقد او از صهیونیسم و ملیگرایی اسراییل است.
در مقالههایی که او در 1946 و 1950 نوشت و در کتابش استدلال کرد که عناصری – از جمله دولت-ملت – در اروپا گسترش یافته است که در نهایت در آلمان به شکل توتالیتاریسم متبلور میشود (و همچنین در بسط بیشتر استدلالش به اتحاد جماهیر شوروی، دیگر دولت امپریالیستی قارهای،اشاره میکند.)توتالیتاریسم به عنوان نوع جدیدی از دولت، نمیتوانست بدون بسط بنیان توتالیتری پا به عرصه بنهد.او جزئیات بغرنج اینکه چگونه روابط طبقاتی دولت-ملت گسترش یافت،مستحکم شد، سپس سقوط کرد و چگونگی پدیدار شدن جامعه تودهای و اینکه چگونه "مردم مطرود" ریشهکنشده و محروم از حقوق شهروندیشان،به قربانی و وسیلهای برای امپریالیسم بدل میشوند،را مطالعه کرد. او درباره طبیعت بوروکراسیهایی که دولتهای امپریالیستی نیاز دارند و کارگزاران و انواع ایدئولوژیهایی که ایجاد میکنند تا رژیم توتالیتر را به عنوان امری طبیعی و یا مارش اجتنابناپذیر تاریخ توجیه کنند، پژوهش کرد. (زمانیکه او در مورد روشنفکران همداستان در آلمان به عنوان ایدئولوگ نوشت، شامل آنچه که در 1946 در مقالهای در پارتیزان ریویو "آخرین رمانتیک آلمانی" -هایدگر- نامید نیز میشد.)
هر یک از سه قسمت "سرچشمههای توتالیتاریسم" – یهودستیزی، امپریالیسم و توتالیتاریسم – و تمام این کتاب وقتی در1951 به عنوان یک کل چاپ شد، به یک اثر کلاسیک ویک مرجع برای همه مطالعات ثانوی مبدل شد. در حین جنگ سرد که در آن زمان داخل آمریکا – درست هنگامی که هانا آرنت تابع امریکا شده بود – به دلیل نقش سناتور جوزف مک کارتی Joseph) (McCarthy و خانه کمیته سازمان غیرامریکایی، تهدیدکننده میشد، مجادلهی آرنت در مورد توتالیتر بودن رژیم اتحاد شوروی جرقهای بر بسیاری از مناقشات زد. ضد کمونیستها از این امر استقبال کردند، و کسانی هم که در چپ امریکا از مک کارتییسم رنج میکشیدند و هنوز امیدوار بودند که کمونیسم راه حل بحرانی باشد که آرنت مطالعه کرده است، کتاب او را برای مبارزان با جنگ سرد بیش از حد امیدوارکننده میدانستند. کتاب او مانند کتابهای بعدیاش به راحتی در تفکر چپ و راست – دستهبندیهایی که از نظر او در عصر توتالیتاریسم بیمعنا شده بود – قرار نمیگرفت. کسانی که در بند این دستهبندیها بودند، به سختی میتوانستند ضرورت و فوریت پیام مقدمه کتاب او را بشنوند: "نگاهی به طبیعت قوانین توتالیتر، که از ترس ما ازاردوگاه تمرکزدهی نشات گرفته، ممکن است منجر به منسوخ شدن گرایش سیاسی چپ و راست شود و علاوه بر آن و مهمتر از همه این که ضروریترین معیار سیاسی برای داوری رویدادهای دورهی ما را، معرفی میکند: آیا به حکومت توتالیتر منجر میشود یا خیر؟ "کسانی که در بند مقولههای کهنه بودند، همچنین نمیتوانستند امید او را به پاسخدادن به توتالیتاریسم توسط "کمیتهای از ملتها"و با اتحادیهای از دولتهای چند-ملیتی، که برعکس سازمان ملل تازه تاسیس با فرمهای مسدود "کمیته" توسط رقبای جنگ سرد بلوکه نشود، دریابند.
بعد از تکمیل دستنوشتههای "سرچشمهها" که به زبان انگلیسی نوشته شد (و رز فیتلسون (Rose Feitelsohn)،یک دوست آمریکایی بعداً دوباره آن را به انگلیسی برگرداند) طولی نکشید که شروع به ترجمه آن به آلمانی کرد. در زمستان 50-1949، زمانی که آرنت به عنوان کارمند اداره بازیابی فرهنگی یهودیان،آژانسی وقف پیدا کردن اشیای فرهنگی یهود که در طول جنگ ربوده و جابهجا شده بودند، به آلمان بازگشت، پروژه ترجمهاش را نیز همراه خود برد و از قسمتهایی از آن به عنوان متن سخنرانی در دانشگاههای مختلف - بازآوردن داستان توتالیتاریسم آلمانی به وطنش – استفاده کرد.
پذیرش عقاید آرنت به ویژه در آلمان، پیچیده بود، تا اندازهای به دلیل اینکه [آلمانیها] هنوز بر گذشته نازیستی خود فائق نیامده بودند. علاوه بر آن، تعهد آرنت به "کمیتهی ملتها" – که او آن را شامل اتحادیهای از کشورهای اروپایی میپنداشت – هر نوع ملیگرایی آلمانی بازیابینشده را به چالش میکشید. با وجود این، درابتدا از طرف گروه کوچک پیرامون نشریه واندلونگ (Die Wandlung)، به مدیریت کارل یاسپرس، دُلف اشترنبرگر(Dolf Sternberger)، ورنر کراوس(Werner Kraus) و آلفرد وبر (Alfred Weber)از کار او مشتاقانه استقبال شد. واندلونگ، ترجیحا به عنوان یک نشریه اروپایی نه به عنوان نشریهای آلمانی، نسبت به هر نشریهای در آلمان پس از جنگ از "جناحبندیهای منسوخ چپ و راست" فراتر بود. نشریه نه تنها ترجمه مقالههایی که هانا آرنت در زمان نوشتن سرچشمههای توتالیتاریسم نگاشته بود را چاپ کرد، بلکه در 1948 به صورت مجموعهای تحت عنوان «شش مقاله» توسط انتشارات اشپرینگر منتشر نمود. همکاری آرنت با واندلونگ از طریق کارل یاسپرس میسر شد، که به همراه همسر یهودیاش، گرتوده ( Gertude) در هایدلبرگ Heidelberg) (از جنگ جان سالم بدر برده بود. اولین تجدید دیدار و بسیاری از دیدارهای آیندهشان همانجا اتفاق افتاد و آغازی بر یک دوستی بود که تاریخچهاش به طور کامل در مکاتباتشان ثبت شده است: 1926-1969. سرانجام او قادر بود احساساتش در مورد هایدگر – و نظرش که هایدگر دو شخصیت جداگانه داشت، نیمی سطحی و دروغگو و نیمی عمیق و حقیقی – و همچنین احساسات استوارش درباره همسرش را با آزادی با یاسپرس در میان بگذارد. یاسپرس که رابطه خود را با هایدگر به دلیل امتناع وی از قطع پیوند با نازیها گسسته بود، خوشحال بود که میتوانست به وسیله یک رابط، با بلوشر پیوند برقرار کند. آرنت همچنین میتوانست با یاسپرس از تاثیری بر آلمان سخن بگوید که در مقالهای به نام "عواقب قوانین نازی" به آن اشاره کرد و در مجله آمریکایی-یهودیِ کامنتری (Commentary) در سال 1950 چاپ شد – مقالهای که میتواند به عنوان ضمیمهای بر «سرچشمههای توتالیتاریسم» خواندهشود.
نازیسم برای آلمانها بدتر از یک حکومت استبدادی بود، زیرا توتالیتاریسم ریشههای زندگی سیاسی، اجتماعی وشخصی مردم را با شر مطلق (radical evil) نابود میکند؛ این جوهرهی چیزی بود که به کمپهای انهدام منجر شد. تا 1952 او هیچ اعتقادی مبنی بر اینکه ریشههای مردم آلمان خشکانیده نشده است و ممکن است بازسازی شود، ابراز نداشت. در این زمان، رایدهندگان آلمانی کاری کردند که او در ابتدا آن را به عنوان انکار مردد گذشته نازی تشخیص داد.آلمانیها با ترک "ملیگرایی اولیه" خود، خود را به تصوری از اروپای آینده متعهد کردند که با حمایت کونراد آدنائر (Konrad Adenauer) توسط انجمن پیشنهادی دفاع اروپا(EDC) نمایندگی میشد. ولی آرنت به زودی به این رای و در حقیقت به خود آدنائر که دفاعش از "اروپای مسیحی" و بازسازی ارتش ملی را نازیسازی دوباره (renazification) میدید، بیاعتماد شد. وقتی او در نهایت یک انتشارات آلمانی برای ترجمه "سرچشمهها" پیدا کرد، با ناامیدی انتظار داشت که دیدگاهاش درباره نازیسم و توتالیتاریسم شوروی در کتاب توسط اکثریت آدنائریستها تحریف و بهرهبرداری شود، همانگونه که در آمریکا توسط ضدکمونیستها این کار انجام شد – و حق با او بود. وقتی که آرنت بار دیگر مشغول به اصلاح و بازبینی و بهروزرسانی سرچشمهها برای چاپ 1958بود، "ملاحظات نهایی" را که در آن امیدش به "کمیتهی ملتها" را به منظور پاسداشت"حقِ داشتنِ حق" بیان کرده بود، به بخشهای دوم و سوم منتقل کرد. در عوض این نتیجهگیری اصلی، او این مجلد را با مقالهای به نام "ایدهائولوژی و ارعاب" به پایان رسانید.
او در اینجا ادعای خود مبنی بر توتالیتر بودن اتحادیه شوروی استالین را با جزئیات بیشتری توجیه کرد. او همچنین موخرهای پیرامون انقلاب 1956 مجارستان نوشت. در این ضمیمه، به اتحاد شوروی بعد از استالین پرداخت و به تحسین نهادی پرداخت که در مجارستان برای مخالفت مستقیم اردوگاههای تمرکزدهی و کار اجباری برخاسته بود: انجمنهای انقلابی. این اصلاحات بر «سرچشمهها»، از تغییر رویه آرنت از دهه 1950 و به دهه1960 به کاوش در سنتهای انقلابی در اروپا و آمریکا خبر میداد. او هیچگاه دوباره از امکان "کمیته ملتها" ننوشت، با وجود این عقیده او درباره جهانوطنی و رد هرگونه شووینیسم ملی همواره روشن بود.
آرنت در دهه 1960 اصلاحی دیگر بر سرچشمههای توتالیتاریسم نوشت. او در 1961 برای شهادت در محاکمه آدولف آیشمن (Adolf Eichmann) به بیت المقدس رفت. واکنش به این حادثه، جنبهای جدید به تفکر او افزود. کتاب مجادلهبرانگیز او تحت عنوان «آیشمن در اورشلیم: گزارشی درباره ابتذال شر» که اولین بار در نیویورکر و سپس به عنوان کتابی منتشر شد، در عمل به بخشی از حکایت افشاگرانه سرچشمههای توتالیتاریسم، همراه با مجادلهاش راجع به شر مطلق مبدل شد. آرنت آگاه بود که با جای دادن شر مطلق در فقدان هدف نظامی و سیاسی که اردوگاههای نابودسازی را توصیف میکند، در سرچشمهها به پرسش در مورد انگیزه نمیپردازد، او به ایدئولوژی نازی نگریسته بود، اما به هیچ شخص خاص نازی – نه حتی هیتلر – به عنوان یک فرد هدفمند یا یک متفکر نپرداخته بود. آرنت با مشاهده آیشمن در دادگاه اورشلیم، به این نتیجه رسید که او مطمئناَ شخصی فاقد قوه داوری یا فکر بوده و بدون تفکر، خواست پیشوا را برآورده میکرده است. او بازتابدهنده اخلاق محیط زندگی خود بوده است. این نتیجهگیری، همراه با تعمقهایش راجع به اینکه چگونه نازیها با بیرحمی شوراهای یهودی را دستکاری و مدیریت کردند، گزارشش را به مرکز یک مجادله بینالمللی بدل کرد. درآلمان، این مجادله به دنبال نمایشنامه رُلف هوخهوت (Rolf Hochhuth)با عنوان نماینده (1963)، با پرسشهایش در مورد چرایی سکوت پاپ پیوس دوازدهم( Pope Pius XII) به هنگام آگاهی از اردوگاههای نازیها، به یک آشوب انجامید. این «آیشمن در اورشلیم» بود که در آلمان برای نسل 1968 به پیشگامی بدل شد تا بتوانند از پدران نازیشان بگسلند.
در میانه دهه 1960، امکان اینکه توتالیتاریسم – در میانه قرنی که او تحلیل کرده بود – بازگردد، دیگر هراس محرک آرنت یا تنها معیار او برای داوری سیاسی نبود. «سرچشمهها» به کتابی بدل شد که میشد در قالب سه کتاب منتشر شود؛ هر کدام از این سه کتاب یکی از سه بخش کتاب اصلی – یهودستیزی، امپریالیسم، توتالیتاریسم – را در بر میگرفت و هر یک به همراه یک دیباچه جدید که واقعیتهای سیاسی میانه و اواخر دهه 1960 را شرح میداد، منتشر میشد. مقدمه «توتالیتاریسم» میتوانست در مورد توتالیتاریسمزدایی شوروی، بازگشتش به مقاصد سیاسی، منافع ملی و فرم اواخر قرن بیستم امپریالیسم قارهای – همسان با فرم اواخر قرن بیستم امپریالیسم اقتصادی که توسط آمریکا در آمریکای لاتین و آسیای جنوبشرقی اعمال میشد – بحث کند.
در طول دهه میان بازگشت آرنت به آمریکا پیش از دیدار مبسوطش از آلمان در سال 1950 و تصمیم وی در 1961 مبنی بر رفتن به محاکمه آیشمن در اورشلیم، او نیازی به گرفتن کار از موسسههای یهودی یا شرکتهای انتشاراتی نداشت. بلوشر – با وجود نداشتن مدرک رسمی و بیعلاقگی به دانشگاهها – در کالج بارد استخدام شد. آرنت هم برای چند نیمسال به [تدریس در] دانشگاههای مختلف آمریکایی دعوت شد و جوایز و امتیازات مختلفی(شامل جایزه لسینگ) به وی اعطا شد. آنها به دورهای آرامتر، شکوفاتر و پربارتر وارد شدند که مملو از انتظار فاجعه سیاسی نبود. آرنت از مصاحبههای دانشگاهیاش برای آمادهکردن کنفرانسهایی استفاده کرد که بعداً تبدیل به مقاله و کتاب شدند: «وضع بشر»، که در 1959 منتشر شد؛ مجموعهای از مقالات که در1961 «میان گذشته و آینده» عنوان گرفت؛ و «انقلاب» در1962. (متنی درباره کارل مارکس که هنوز چاپ نشده بود، بعدا در پسزمینه کتاب مذکور منتشر شد.)
اینها کتابهایی بودند که آرنت از سالهای 1930، زمانی که هایدگر ایدهی پایان سنت فلسفی اروپایی – و در واقع سنت اروپایی به طور کلی – را به او نمایاند، در خیال میپروراند. این کتابها "دانش نوی سیاسی" مورد نظر آرنت را عرضه میکردند. ولی او به سویه دیگر شکست سیاسی، بعد از ظهور یک فرم بیسابقه دولت، توتالیتاریسم، میاندیشید. او در مقالاتش، همه مفاهیم مهم فلسفه سیاسی از زمان افلاطون را مورد تحلیل تاریخی قرار داد – با استفاده از بسیاری از تکنیکهای تحلیل ریشهشناسانه و فلسفی که از هایدگر فراگرفتهبود – و بعضی مفاهیم را بازسازی کرده و در بعضی موارد مفاهیم قدیمی را دوباره مورد استفاده قرارداد. او در«وضع بشر» پیشکشی بیش از این داشت، چارچوبی جدید برای اندیشیدن: طرحی از شش وضعیت که معرف زندگی بشر است – خودِ زندگی، مقیدبودن به زمین، سکونت در یک جهان (یک فرهنگ)، زادگی، میرایی، تکثر (زندگی با دیگرانِ متمایز)؛ و طرحی از گونههای فعالیت بشری – کار، زحمت، عمل. این چارچوبها او را قادر ساخت تا بسیار عمیق و وسیع، درمورد تغییرات معطوف به وضعیتها و واژگونی در فعالیتهایی که اکنون هستی انسان را توصیف میکند، بیندیشد. او در «انقلاب» با استفاده از نمونه تاریخ آمریکا، محرکه انسان به عمل را مطالعه کرد – تا نوآوریهایی پیش آورده و فرمهای سیاسی جدید به وجود آورد. او انقلاب آمریکا را که به شکلگیری مشروطیت و یک جمهوری منجر شد، با انقلاب فرانسه و انقلاب روسیه و همینطور با انقلاب ناموفق آلمان در جوانیاش – همه انقلابهایی که منجر به جمهوری نشدند و نظامشان از آزادی محافظت نکرد – مقایسه کرد.انقلابهای مدرن به طور نهادی به انواع مختلف شوراها تبدیل میشدند و او میپنداشت اینها فرمهای سیاسیی بودند که بیشترین ظرفیت را برای حفظ فضا، برای انواع گفتار و اعمالی که آنها را به وجود میآورند، دارند. این فرمهای سیاسی احیاکننده بودند که بیش از هر چیز برای زندگی سیاسی در دنیای پساتوتالیتر مورد نیاز بودند.