در سال 1889 در وین به دنیا آمد؛ در خانوادهیی كه از ثروت و شهرت قابل توجه برخوردار بود. پدرش از صاحبان صنایع فولاد در اتریش بود. لودویك نیز به ماشین آلات و صنایع مهندسی علاقه مند بود. تحصیلاتش را در ریاضیات و فیزیك و مهندسی گذرانید و در مهندسی هوایی تخصص گرفت. «اصول ریاضیات» برتراند راسل او را به سمت فلسفه كشانید.
مهندسی را رها كرد، به كمبریج رفت و زیر نظر خود راسل اصولش را فرا گرفت. این فراگیری و ابداعاتی كه خود بدان افزود تحریر «رسالهی منطقی - فلسفی» را سبب شد. او در این زمان 31 سال بیشتر نداشت. رسالهاش مورد توجه فراوان قرار گرفت. خود نیز گمان نمود كه همهی پرسشهای اساسی فلسفه را پاسخ گفته است بنابر این فلسفه را رها كرد، اما این بخت و اقبال و یا دقیقتر بگوییم اندیشه و تعمق را داشت كه به نارسا و ناكافی بودن نظریههایش پی ببرد و خود از آن روی برگرداند. آنچه را گفته بود انكار و بار دیگر به فلسفه روی آورد و به مطالعه و اندیشیدن مشغول شد. این بار دیگر جز یك مقالهی كوتاه تا پایان عمر چیزی منتشر نكرد. در سال 1951 درگذشت و اینك طرفداران و شاگردانش مجال آن را یافته بودند تا دست نوشتههایش را منتشر كنند.
«تحقیقات فلسفی» دومین كتاب او در سال 1953 دو سال پس از مرگش منتشر شد. رویگردانی فیلسوف از آرای نخستینش در این كتاب به خوبی مشهود است، هر چند كه زبان همچنان مبنای نظریهی او میباشد و در كانون توجهاش. ویتگنشتاین در «رساله» از تصویر معنا سخن میگوید. این تصویر را كلماتی كه در یك جمله در كنار هم چیده میشوند ایجاد میكنند. به عبارتی جملات بیانگرامری واقع در جهان هستند.
به ازای هر جمله وضعی واقعی در جهان وجود دارد. فصل مشترك جملات و امور واقع در جهان تصویری هستند كه ایجاد میشوند. اجرا و عناصر تصاویر نیز دارای همان ترتیبی هستند كه در دنیا وجود دارد. ویتگنشتاین از این گفتهها میخواهد این نتیجه را بگیرد كه آنچه را كه زبان منعكس میكند همان واقعیت جهان است، در نتیجه زبان منعكس كنندهی واقعیت و مرز بین معنا و بیمعنایی است.
هر اسم، مدلولی دارد، یعنی ما به ازایی در جهان خارج دارد. هر گاه اسامی به نسبتی خاص در كنار یكدیگر چیده شوند به نحوی كه این نسبت منطبق با نظیرش در جهان خارج میتواند آینهی تصویری باشد كه در جهان خارج وجود دارد. از این رو هم ساختار جملات آینهی جهان واقعی است و هم جهان واقعی آینهی ساختار زبان و جملات.
ویتگنشتاین با شكافت و تحلیل ساختار زبان میخواست ساختار جهان را كشف و واقعی را از غیر واقعی و معنا را از مهمل جدا كند. او در این راستا به ویژگیهای سطحی زبان نظر نداشت بلكه به زیرساختهای جملات توجه داشت. او از این زیرساختها به عنوان «جملههای ابتدایی» یاد میكند.
جمله های ابتدایی در آن سوی رابطهی تصویر با ساخت واقعیت قرار دارند. اما جملات همواره ایجابی نیستند بلكه سلبی نیز میباشند. وقتی میگوییم «یك درخت در باغچه هست» جمله وضعیتی واقعی را تصویر میكند، اما آنگاه كه گفته میشود «یك درخت در باغچه نیست» آنگاه واقعیتی كه تصویر میشود چیست؟ پرسش از «تصویر» كردن است؛ یعنی تصویر كردن «نیستی» چگونه امكانپذیر است؟ ویتگنشتاین نه و نیستن و نفی و یا و اگر و از این قبیل را ثابتهای منطقی(1) میگوید كه تصویر نیستند بلكه رسانندهی مفاهیمی هستند كه این مفاهیم حكم به امكانهایی میكنند، اما این حكمها قطعی و مطلق نیستند، چرا كه اساساً نمیشود دربارهی آنها سخن گفت.
ویتگنشتاین «اخلاق»، «دین» و «هنر» را از این دست میداند. نمیشود در بارهی آنها سخن گفت، هر كوششی در این باره بیمعنا است هر چند كه آنها جزء امور مهم زندگی هستند. اما ویتگنشتاین در دورهی دوم حیات فلسفیاش نظریهی تصویری معنا را رها كرد و به جای تصویر معنا نظریهی كاربردی یا ابزاری معنا را بر جای آن نشاند. او در این نظریه واژهها را در حكم ابزاری میداند كه در جملات گوناگون كاربردهای مختلف پیدا میكنند.
دیگر ساخت جهان واقعی نیست كه ساخت زبان را تعیین میكند بلكه ساختار زبان، چگونگی تفكر دربارهی جهان را معین میكند. مفاهیمی كه زبان فراهم میكند، نحوهی اندیشه و نگرش را نیز رقم میزند.
در نظریهی اولیه، مرز معنا و بیمعنایی جمله را، واقعیتهای جهان مشخص میكند، در حالی كه نظریهی دوم معنایی كه توسط واقعیتهای جهان فراهم میشود فقط یك قسم از بازیهای ممكن و موجود زبانی است. زبان بازیهای متنوعی دارد و همین بازیها است كه كه جهان را تعبیر میكند. در نظریهی نخست زبان به تصویر تشبیه میشود و در نظریهی دوم به ابزار. تصویر بیانگر جزییاتی است كه در عالم واقع موجود است اما ابزار میتواند كاركردهای متفاوت داشته باشد.
توجه ویتگنشتاین به زبان و كاركردها و كاربردهای كلمات و جملات را نمیتوان جدا از علاقه و توجهاش به ریاضیات و اعداد و ارقام ارزیابی كرد. مصالح ابتدایی ریاضیات اعداد و ارقام هستند. شاید بتوان گفت ریاضیات بدون وجود ارقام بی معنا است. ویتگنشتاین در ریشهیابی و لایه برداری از پرسشهای بنیادین فلسفی از قبیل واقعیت و غیر واقعیت، معنا و مهمل، حقیقی و غیرحقیقی، درست و نادرست، هستی و ماورای هستی و پرسشهایی از این قبیل به كلمات و جملات میرسد. منطق و نظمی كه افكار ویتگنشتاین در چارچوب آن پرورش یافته است او را به سمت مصالح اولیه عقب میراند و هدایت میكند.
نظم ریاضی گونهی ذهن ویتگنشتاین توجه او را در پرسشهای بنیادین فلسفه نه به معنا و مفاهیم انتزاعی كه به سمت مصالح به كار رفته و در پرسشها میكشاند و توجه او را به زبان و ساختار جملات و كلمات معطوف میكند و او زبان را هم مبدا و هم غایتی به حساب میآورد كه معنا و بیمعنایی واقعیت و غیرواقعیت ممكمن و غیرممكن و... را با آن ارزیابی میكند. مبدا و غایت قرار دادن زبان و سنجیدن و تفسیر همه چیز با ساختار زبان راه به همان ذهنیاتی میبرد كه ذهن او را برد هر چند كه در نظریهی دومش كه زبان را ابزار به حساب میآورد قابل توجهتر است.
از زبان نمیتوان تعریفی ارائه داد كه همهی كاربردهای آن را دربرگیرد، یعنی بیانگر ماهیتی واحد برای همهی كاربردهای باشد. زبان قابلیت گسترش پذیری حتی كلمات را نیز در بر میگیرد. به عقیدهی ویتگنشتاین در بین كلمات فقط «شباهت خانوادگی» به لحاظ كاربرد وجود دارد و امكان ارائهی تعریفی كه بازگو كنندهی ماهیت یكسان كاربردهای متفاوت یك كلمه باشد وجود ندارد. برای مثال كلمهی بازی به انواع فراوان و بی شمار بازیها اطلاق میشود، اما این بازیها هیچیك از قاعدهیی واحد كه بر همهی بازیها صدق كند پیروی نمیكنند. جز تفریح، سرگرمی، چند نفره بودن، تك نفره بودن، داشتن یا نداشتن تماشاگر، پركردن اوقات فراغت، به عنوان حرفه و پیشه بودن و... هر یك در بعضی از بازیها مصداق دارد و در بعضی دیگر خیر. نیتجه آنكه یافتن ویژگی مشترك واژهی بازی برآن صدق كند امكانپذیر نیست. باقی میماند تعدادی شباهتهای خانوادگی.
این نظر بر خلاف همهی آن سنتهای نظری است كه ویژگی ذاتی را بین مصادیق مشترك مسلم فرض میكند و لفظ را از آن جهت دارای معنا میپندارد كه بر خصیصهی ذاتی مشخصی دلالت میكند. این سنت نظری از افلاطون و ارسطو به ارث رسیده بود كه لفظ بر ماهیت مشخصی دلالت میكند، در حالی كه ویتگنشتاین در نظریهی دومش معتقد است تنها تعدادی شباهتهای خانوادگی به عبارتی شباهتهای ظاهری در كاربردهای گوناگون یك واژه قابل تشخیص است و از هیچ ویژگی مشترك سخن نمیتوان گفت.
اگر چه همهی واژهها در همهی زبانها چنین نیستند و هستند واژههایی كه معانی و تعاریف دقیق دارند، اما قصد ویتگنشتاین از توجه دادن به شباهتهای خانوادگی این است كه نشان دهد وقتی در فلسفه صحبت از مفاهیم اساسی و بحث برانگیزی مانند خوبی، بدی، زشتی، زیبایی، درستی، نادرستی و... میشود نباید ذهن معطوف ماهیتی ذاتی و ریشهیی شود كه موجود است و هدف فیلسوف باید این باشد كه به جست و جو و كشف این ماهیتها همت بگمارد. اصلاً نه تنها واژهها در مباحث مختلف خود زبان در موضوعات گوناگون كاركردهای متفاوت پیدا میكند. شیوهی استفادهی زبان در فلسفه شیوهی استفادهی زبان در سیاست، سیاست از هنر، هنر از اقتصاد و... متفاوت است.
آنچه فیلسوف میتواند به آن دست یابد كاربرد واقعی واژه در مفاهیم یا موقعیتهای واقعی است یعنی همان چیزی كه ویتگنشتاین آن را بازی زبانی مینامد. در بازی از نظم و قاعدهیی پیروی میشود و نمیتوان سرسری هر كاری خواستیم بكنیم: اما میشود بازی را بسط و گسترش داد، در آن ابتكار و تنوع به وجود آورد. در زبان نیز درست به همین گونه است. علیرغم آنكه قاعده و اصولی برای كاربرد زبان وجود دارد اما امكان تعبیر و تفسیر برای كاربر وجود دارد و اینگونه نیست كه قواعد زبان همه چیز را تعیین كند و دست كاربر را ببندد.
به نظر ویتگنشتاین اشتباه فلاسفه این است كه در جست وجوی بنیاد میروند. میخواهند بنیاد هر چیزی را دریابند در حالی كه هر چیز را باید همانطور كه هست پذیرفت و سخن از بنیاد و ماهیتی كه فراتر از تجربه باشد اشتباه برانگیز و سردرگم كننده است.
اما نباید اصطلاح بازی زبانی موجب این سوءتفاهم شود كه ویتگنشتاین خواسته بگوید همه چیز سرسری و نوعی بازیچه است. او بدین وسیله خواسته است از وجود كاربردهای گوناگون بدون وجود هیچ ماهیت اصیل و قطعی سخن به میان آورد. در این صورت تجربهیی فراتر از زبان وجود ندارد كه ما از فراز آن به تماشای واقعیت بنشینیم و بتوانیم قضاوت كنیم و قیاس، كه زبان تا چه اندازه در نمایاندن واقعیت توفیق داشته است. ما هر كاری كنیم از زبان فراتر نمیرویم و چنین امری امكان پذیر نیست اما این نكته نباید این نتیجه گیری را به دنبال داشته باشد كه ویتگنشتاین به نسبیگرایی اعتقاد داشته و از نظر او واقعیت دست نیافتنی بود. به نظر او الفاظی همچون واقعیت و صدق، فرقی با الفاظی چون تخته و میز ندارند. همانقدر میتواند كاربرداشن متنوع باشد كه كاربرد بقیهی الفاظ.
این تنوع سرتاسر زندگی انسان و فكر و ذهنش را احاطه كرده است. همین احاطه اغلب او را به اشتباه میاندازد؛ اشتباه وجود مستقلی به نام «تفكر»، در حالی كه تفكری در كار نیست، نه تفكری نه تجربهیی. هر آنچه هست سراسر بازیهای زبانی است و هر نوع بازی زبانی منطق ویژهی خود را دارد.
سخن از صحت و سقم دربارهی آن بیمعنا است و نمیتوان از ارزیابی علمی سخن به میان آورد آنگونه كه پوزیتیویستها انجام میدهند. به نظر ویتگنشتاین آنگاه میشود به فهم هر گونه گفتاری نایل آمد كه «نقش» آن گفتار را در زندگی روزمرهی مردم در نظر بگیریم. جز از این طریق نمیتوان به فهم گفتارهایی كه حاصل نحلههای گوناگون فكری است نایل آمد. تلاش برای ماننده كردن همهی گفتارها به گفتار علمی و تشبیه و قیاس هر چیز با علم كوششی است بیهوده.
درجهی یك محسوب كردن موازین علمی و تلاش برای نظری كردن همهی گفتهها و سپس قیاس آن با علم راه به جایی نمیبرد و مانع از فهم درست میشود. او نهایت توجه را به كاربرد زبان داشت. ارزش یكسانی برای گفتارها قائل نبود و به نقش و جایگاهی كه گفتارها در زندگی و اجتماع عهده دارند توجه فراوانی داشت.
چنین توجهی بر روی نقش گفتارها در زندگی روزمره نزد ویتگنشتاین از آنجا ناشی میشود كه او ریشهی بسیاری از مشكلات فلسفی را ناشی از استفادهی نادرست واژهها و مفاهیم میدانست. علت طرح بعضی از پرسشهای بیپاسخ ناشی از اختلاط نابهجای كلمات در بازی زبانی بود. برای مثال نباید از گزارههایی كه در گفتارهای علمی استفاده میكنیم در گفتارهای دینی یا ادبی نیز استفاده نماییم. بازیهای زبانی است كه به الفاظ معنا میدهد و خروج واژه از آن بازی و كاربرد آن در جای دیگر جز معطل كردن واژه و بیمعنی كردن آن و ستاندن نقش ویژهاش ثمری ندارد.
البته ویتگنشتاین توضیح نمیدهد كه آفرینندهی این بازیها كیست، فاعل آنهاكیست؟ آیا همهی نقش و كاربرد باید به الفاظ اختصاص داده شود و كسانی كه الفاظ را بر زبان میرانند و به آنها جان میدهند و به واقع تولید میكنند هیچ نقش معناآفرینی در این میان ندارند و آنچه توسط آدمیان صورت میگیرد تنها ایجاد اصوات است؟ آیا میتوان پذیرفت كه آدمیان تنها بازیگران نقشهایی هستند كه گفتارها بر آنها تحمیل میكنند؟ اصلاً پیدایی گفتارهای گوناگون به چه علت بوده و این گونهگونی از كجا ناشی شده است؟ اگر بنا به گفتهی ویتگنشتاین نقشی برای گفتارها قائل هستیم ضرورت نقشهای گوناگون از كجا ناشی شده است؟ آیا این ضرورت را خود زبان برای خود ایجاد كرده است؟ اگر چنین باشد كه مسالهی ضرورت منتقی است و جملگی گفتارها دارای صدایی واحد و یكسانند و این نقشها جز خیالی بر آب نیستند.
اما اگر این ضرورت از بطن زندگی روزمرهی آدمیان سربر آورده است پس دیگر مبدا و غایت قراردادن زبان بیمعنا است و تلاشی نافرجام. میانبری است برای برگشت به مبدا و نه رسیدن به مقصد. مقصد نه به معنای رسیدن به فرجام امور و حل كردن جمیع مشكلات عالم كه به معنای دستیابی به تحلیل و فهمی عمیقتر از میان سلسله پرسشها و پاسخها است.
چسبیدن به زبان و بریدن همهی سرنخها و گرهزدنشان به زبان شاید گره از كار یك فیلسوف بگشاید اما آنچه مسلم است گره از كار فرو بستهی عالمیان و آدمیان برنمیدارد كما اینكه تا امروز برنداشته است.
اگر چه نقش گفتارها از اهمیت برخوردار است اما این نقش از سوی خودِ گفتارها به خود محول نشده است. این نقش از ضرورتهایی ناشی میشود كه به كارگیرندگان گفتمانها خود را با آن مواجه میبینند.
این ضرورتها چیزی نیست جز ضرورتهای حیات و زیستن و این مواجهه تقابلی است كه بر سر راه خواستنها صورت میگیرد؛ همانكه امیال نام دارد و این امیال در مواجهه با مناسبتهایی كه امیال همنوعان ایجاد میكند ضرورت به كارگیری گفتمانهای مختلف و اصلاً خلق و اعتبار گفتمانهای گوناگون را در پی دارد. اما اطلاق بازیهای زبانی به گفتارهای مختلف نباید این تصور را پیش آورد كه فلسفه نیز از دیدگاه ویتگنشتاین یك بازی زبانی است.
از نظر او فسلفه نه برای تحلیل یا توجیه كه برای تشریح و توصیف است و نقش و وظیفهیی ورای این ندارد. به این تعبیر فلسفه دیگر یك بازی زبانی محسوب نمیشود چرا كه از قواعد ویژهیی برخوردار نیست. فیلسوف باید بتواند به داخل عادات و رفتار مردم نفوذ كند تا به درك نقش گفتمانها نایل آید.
این درك به او كمك میكند تا در مقابل یك عادت عادت دیگری را پیشنهاد كند و نشان دهد كه عادات قابل كنار گذاشتن و ترك كردن میباشند اما عادتها از آنجایی كه حاصل تعامل همگانی است برای كشف قواعد قابل اعتنا میباشند.
تحلیل ویتگنشناین از قواعد این است كه در نظم قواعد امكان راه بردن به كمال و همه جانبگی نیست؛ بدین معنا كه هر قاعده هر قدر هم كامل باشد باز هم راه گریزی برای افراد باز میگذارد كه فراتر یا فروتر از آن بروند و آن را مطابق وضعیت خود تعبیر و تفسیر كنند. به عبارتی قواعد همواره راه تفسیر و به عبارتی فرار را باز میگذارند. میتوان هر چیزی را منطبق بر قاعده كرد و یا هر قاعدهیی را با هر كاری مطابقت داد. در چنین حالتی این پرسش مطرح میشود كه آیا چیزی به نام قاعده میتواند موجودیت داشته باشد. پاسخ ویتگنشتاین به این پرسش مثبت است و او معتقد است كه قواعد موجودیت و امكان خود را از تعامل اجتماعی و اجماع عمومی كسب میكنند.
اجتماع ساز و كارهای خود را برای گردن نهادن عموم به قواعد دارد و در هر مرحله این ساز و كارها تغییر و تكامل پیدا میكند. همین قواعد برآمده از تعامل عمومی است كه فهم همگان را از زبان مشترك و گفتارهای گوناگون سبب میشود. از آنچه گفته شد ویتگنشتاین این نتیجه را میگیرد كه چیزی به نام زبان خصوصی[private language] وجود ندارد. زبان خصوصی بحثی مناقشه برانگیز بود كه در زمان ویتگنشتاین مطرح شد و پس از او ادامه یافت.
طرفداران زبان خصوصی معتقد بودند كه میتوان حسیات درونی و تجربیات حاصل از این حسیات را به زبانی كه جز گوینده كس دیگری متوجه نشود بیان كرد و به واژهها منتقل نمود؛ واژگانی كه دیگران امكان فهم آن را نداشته باشند. اما ویتگنشتاین چنین چیزی را امكانپدیر نمیداند چرا كه همین زبان خصوصی هم باید تابع قواعد باشد؛ قواعد حاصل تعامل عمومی است.
صحت و سقم قضایا در كنكاشهای ذهنی آشكار نمیشود بلكه از معیارهای بیرونی پیروی میكند كه این معیارها خود در اجتماع شكل میگیرد و قواعد و تشخیص صحت و سقم كاربرد واژهها تابع وموازین و تعامل عمومی است.
همین تعامل مانع از آن میشود كه بتوانیم زبان را از جای خود برداریم، به آن به طور جداگانه نگاه كنیم و دربارهاش قضاوت كنیم. نگاه جداگانه و قضاوت مستقل نظریه را در پی دارد كه ویتگنشتاین سخت با امكان نظریه پردازی در بارهی ذهن و زبان و اساسا" نظریه پردازی مخالف بود.
شاید بتوان ریشههای این مخالفت را در ناكامی خود ویتگنشتاین در تبیین یك نظریه در دورهی اول فعالیتهای فلسفیاش جست و جو كرد. در هر حال او معتقد بود كه كار فیلسوف توصیف و تشریح است. وصف و شرح پریشان حالیهایی كه در نتیجهی بدفهمی زبان گریبان آدمیان را گرفته است. همین كه بشر با ویژگیهای حقیقی زبان آشنا شود میتواند خود را رهیده از چنگ گرفتاریهایی ببیند كه مدتها خواب او را با كابوس در آمیخته است.
همین منطق ویتگنشتاین سبب شده است تا عدهیی او را با فروید مقایسه كنند چرا كه فروید نیز عامل بسیاری از روان نژندیهای افراد را ناشی از انگیزههای سركوب شدهیی میدانست كه به ناخودآگاه ذهن عقب نشینی كرده و دیگر افراد از وجود آنها آگاه نیستند، همین كه با روانكاوی بتوان این انگیزههای سركوب شده را از بخش ناخودآگاه ضمیر به بخش خودآگاه منتقل كرد و آنها را در دایرهی آگاهی بشر قرار داد در واقع هم علت و هم درمان بیماریها و عصبیتها پیدا میشود.
البته ویتگنشتاین با فروید اختلافات اساسی داشت و از اینكه فروید كارش را علمی مینامید سخت بر او میتاخت. در هر حال فروید اندیشه ورزی عمیق بود كه توانست به یافتههایی ارزشمند دربارهی روان و وجود آدمیان دست یابد و ویتگنشتاین ریاضیدانی كه زبان را در فلسفه ابزار كار خود قرار داد آنچنان كه یك ریاضیدان اعداد را.
-------------------
پانوشت -1 ترجمهی دكتر عزتالله فولادوند