شانا (یک دختر 12ساله باهوش و سرزنده) چهار بار در هفته به کلاسهای رقص باله، و به علاوه چهارشنبه شب و صبح یکشنبه به مدرسه عبری میرود. مادرش سوزان که کارمندی بلندپرواز است، وقتی دخترش نوزاد بود ویدئوهای بیبی اینشتین را برایش پخش میکرد، پیوسته برایش کتاب میخواند، او را به مدرسههای عالی میفرستاد و نسبت به شستن دستهایش بسیار وسواس داشت.
به طور خلاصه سوزان مادری بسیار دلسوز است. اما او نگران است که دلسوز نباشد. او میگوید «همیشه» به وظایف مادریاش میاندیشد. اما وقتی از او میپرسند چند ساعت با شانا وقت میگذراند میگوید: «احتمالاً زمان کافی را با او نمیگذرانم». سپس اشک در چشمانش حلقه میزند، و احساس تقصیری را توصیف میکند که هر زمان که به تربیت دخترش نمیپردازد آن را احساس میکند.
سوزان در بتسدا (حومهای از واشنگتن محصور در گلهای آزالیا) زندگی میکند که انبوهی از وکلا، دیپلماتها و دیگر افراد باهوش آنجا زندگی میکنند. میانگین درآمد 142 هزار دلاری در آنجا تقریباً سه برابر میانگین درآمد در آمریکاست. حدود 84 درصد ساکنان بالای 25 سال فارغالتحصیلان دانشگاه هستند در حالی که نُرم کشوری 32 درصد است. زوجهایی که هر دو دارای مدارک عالیه هستند مانند چمنهای خوب هرسشده همه جا به چشم میخورند.
مادران و پدران بتسدا تربیت فرزند را بسیار جدی میگیرند. انجی زیدنبرگ (مدیر یک مهدکودک محلی) برآورد میکند 95 درصد والدینی که او با آنها سروکار دارد کتابهای تربیت فرزند میخوانند. او میگوید تقریباً تمام آنها از وبسایتهای تربیت فرزند بازدید یا در کلاسهای تربیت فرزند آن شرکت میکنند.
بچههای بتسدا همیشه با هیجاناند. ناتالیا دختری چهارساله سه خواهر و برادر دیگر خود را میبیند که درس میخوانند و میخواهد به آنها بپیوندد. مادرش ورونیکا میگوید «او وانمود میکند که دارد تکالیف مدرسه انجام میدهد»؛ کنار آنها مینشیند و حروف الفبایش را تمرین میکند.
ورونیکا حسابدار و شوهرش مهندس است. ورونیکا میگوید فرزندانشان «همگی میدانند که مدرسه در 18سالگی پایان نمیپذیرد». آنها میدانند به دانشگاه خواهند رفت و مدرک خواهند گرفت. وقتی از او میپرسند هر چند وقت یک بار پیشرفت فرزندانش را در وبسایت مدارس محلی (ادلین) چک میکند که نمرات را در زمان واقعی نشان میدهد، او میپذیرد که: «احتمالاً بیش از آنچه باید به وبسایت سر میزند.»
چارلز موری دانشمند علوم اجتماعی از «Coming Apart» زیپ کدهای آمریکا را بر حسب درآمد و دستیابی به امکانات آموزشی رتبهبندی کرده است. بتسدا در یک درصد بالا قرار میگیرد. کودکانی که در چنین «مناطقی با امکانات بالا» بزرگ میشوند در جوانی بیشتر یاد میگیرند و در بزرگسالی بیشتر درآمد دارند. کودکانی که در مناطقی بدون امکانات بالا بزرگ میشوند این اندازه خوششانس نیستند.
بچههای Cabin Creek در غرب ویرجینیا را در نظر بگیرید. منظرهای که آنها از جلوی ایوان منازل خود میبینند بسیار چشمنوازتر از منظرهای است که در بتسدا دیده میشود: یعنی رشتهکوههای آلپاین به جای خیابانهای حومه شهر با ردیف درختان. اما اقتصاد محلی با سقوط صنعت معدن در وضعیت ضعیفی است. متوسط درآمد خانوارها 26 هزار دلار است که نصف میانگین کشور است. تنها شش درصد بزرگسالان مدرک دانشگاهی دارند. در مقیاس آقای موری، Cabin Creek در 10 درصد پایین جای دارد.
ملیسا یکی از والدین آنجا میگوید که پسرش اغلب وقتی از مدرسه برمیگردد میگوید هیچ تکلیفی ندارد. او حرف پسرش را باور نمیکند اما نمیتواند مانع این شود که او مستقیماً از شهر خارج شود و با دوستانش برای بازی به جنگل برود.
او چیزهای دیگری نیز دارد که باید نگرانشان باشد. پدر سه فرزند اولش مرده است. پدر نوزادش در شهر نیست. نوزادش از یک اختلال تغذیهای نادر رنج میبرد. و ملیسا ناچار است با 420 دلار مزایای دولت در ماه گذران زندگی کند. پس تعجبی ندارد که او برای مجبور کردن فرزندش به انجام تکلیف تقلا کند. و تعجبی ندارد که پر کردن شکاف بین دارا و ندار در آمریکا اینقدر دشوار است.
تربیت فرزند در نیمه قرن گذشته تغییر چشمگیری داشته است. زمانی که وسایل آسایش زندگی مانند ماشین لباسشویی، ظرفشویی، و غذای آماده گسترش یافت، مردم طبیعتاً تصور میکردند که والدین وقت آزاد بیشتری خواهند داشت.
اما اینگونه نبود. اگرچه طبق مرکز تحقیقات Pew زوجهای معمولی در آمریکا در سال 2011 در مقایسه با سال 1965 هشت ساعت در هفته کمتر برای کارهای خانه وقت صرف کردند، بیش از نیمی از کل این وقت اضافی صرف مراقبت از فرزندان شد. هماکنون زنان در هفته چهار ساعت بیشتر صرف فرزندان خود میکنند؛ این زمان برای مردان چهار ساعت و نیم است. این نکته بسیار خوبی است. برای بیشتر مردم آموزش دوچرخهسواری به کودک بسیار لذتبخشتر از ظرف شستن است. در یک نظرسنجی متفاوت در Pew دریافتند 62 درصد والدین مراقبت از فرزند را «بسیار معنادار» میدانند، عددی که در مورد کارخانه به 43 درصد و در مورد کار دستمزدی تنها 36 درصد است.
با این وجود، دو نگرانی درباره تربیت فرزند به شیوه مدرن وجود دارد. یک نگرانی «والدین پروانهای» (عمدتاً در صدر طبقات اجتماعی)، که بر روی زندگی فرزندان خود چرخ میزنند، از نگرانی خود را بیمار میکنند، فرزندان خود را از داشتن استقلال محروم میکنند و از آنچه واقعاً برای بچهها مفید است کارهای بیشتری انجام میدهند. این امر توجه زیادی را به خود معطوف داشته که احتمالاً به دلیل این است که اصحاب رسانه به طبقههای اجتماعی پروانهای تعلق دارند. نگرانی دیگر در رابطه با والدین در انتهای این مقیاس است که برای آماده کردن فرزندان خود برای دنیایی که در آن افراد بیمهارت در حاشیه قرار میگیرند تقلا میکنند. اهمیت نگرانی دوم بسیار بیشتر است.
بتی هارت و تاد ریزلی از دانشگاه کانزاس در مطالعه سال 1995 دریافتند فرزندان خانوادههایی با مشاغل حرفهای به طور میانگین 2100 کلمه در ساعت میشنوند. فرزندان طبقه کارگر 1200 کلمه؛ و فرزندان خانوادههایی که با حمایت مالی دولت زندگی میکنند تنها 600 کلمه میشنوند. تا سن سهسالگی فرزند یک پزشک یا وکیل حدود 30 میلیون کلمه بیشتر از کودک فقیر میشنود.
طبق تحقیق مردیت فیلیپس از دانشگاه کالیفرنیا در ایالت لسآنجلس والدینی با درآمد خوب نسبت به والدین با درآمد پایین با کودکان در سن مدرسه خود سه ساعت بیشتر در هر هفته صحبت میکنند. آنها چهار ساعت و نیم بیشتر فرزندان نوپا و نوزاد خود را به مکانهای انگیزهبخشی مانند پارکها و کلیساها میبرند. و طبق مطالعه آریل کالیل از دانشگاه شیکاگو مادرانی با تحصیلات عالی بهتر میتوانند به فرزندان خود نوع درست محرک متناسب با سنشان بدهند. به زبان ساده آنها با فرزندان نوپای خود بیشتر بازی میکنند و نوجوانان خود را سازماندهی میکنند.
ماجراهای ابر مامانها!
لیسی مادر دیگری از بتسدا و صاحب پسری دوساله میگوید «من همیشه با او حرف میزنم». در طول روز من درباره کارهایی که انجام میدهیم صحبت میکنم. تلاش میکنم کارهای معمولی مانند رفتن به مغازه خواربارفروشی را جالب کنم. پسر بزرگترش که پنجساله است عاشق اپلیکیشنهای ریاضی است و سوالهایی درباره حساب از مادرش میپرسد. خانواده آخر هفته به موزه تاریخ آفریقا یا باغوحش واشنگتن یا پارک میروند.
والدین Cabin Creek نیز فرزندان خود را به اندازه والدین بتسدا دوست دارند، اما برای آنها کمتر کتاب میخوانند. اینکه آنها تمایل بیشتری به تربیت فرزندان خود به تنهایی دارند مانند ملیسا کمک چندانی نمیکند. تنها 9 درصد زنان آمریکایی با مدرک دانشگاهی که در سال گذشته فرزندی به دنیا آوردهاند مجرد هستند؛ این رقم در مورد زنانی که دبیرستان را تمام نکردهاند 61 درصد است. اگر پدر و مادر با هم باشند، زمان بیشتری به فرزند خود اختصاص میدهند تا بودن یک والد.
و حتی خانوادههای دو والدی در Cabin Creek نسبت به بتسدا بیشتر تحت فشارند. سارا، مادر دیگری از Cabin Creek، مادری بیمار و شوهری دارد که در معدن زغالسنگ مجروح شده است. سه پسرش، که دو تای آنها افتخار میکنند در فهرست بچههای بازیگوش مدرسه هستند، او را از خستگی از پا در میآورند. او به آنها در انجام تکالیفشان کمک میکند و تقریباً به طور مرتب برای آنها کتاب میخواند، اما هر از گاهی به آنها اجازه میدهد تلویزیون تماشا کنند. او میگوید: برنامه «دورای کاوشگر» (Dora the Explorer) تقریباً آموزشی است. کمی زبان اسپانیایی در آن صحبت میشود.»
بچههایی با داشتن حداقل یک والد دارای مدرک تحصیلی، در آزمون استعداد تحصیلی (آزمونی که برای ورود به دانشگاه استفاده میشود) تقریباً 400 نمره (از 2400 نمره) بیشتر از بچههایی کسب میکنند که والدینشان دبیرستان را تمام نکردهاند. این شکافی عظیم است. به سختی میتوان گفت چه میزان از آن به پرورش و چه میزان آن به طبیعت بستگی دارد. هر دو این موارد در یک جهت حرکت میکنند. والدین باهوش ژنهای خود را منتقل میکنند، از جمله ژنهایی که زمینه بااستعداد بودن فرزندانشان را فراهم میکند. آنها محیطی را در خانه فراهم میکنند که کمک میکند استعدادشان شکوفا شود، و خانههایی را نزدیک مدرسههای خوب میخرند.
با این وجود، شواهدی مبنی بر اهمیت داشتن فرزندپروری وجود دارد. ریچارد ریوز از اتاق فکر موسسه بروکینگز بعد از مطالعه مقالات کافی به این نتیجه رسید که فرزندپروری حدود یکسوم شکاف توسعهای بین بچههای فقیر و غنی را تشکیل میدهد. او استدلال میکند که «شکاف فرزندپروری» بیش از هر امر دیگری اهمیت دارد.
دو جنبه فرزندپروری که به نظر میرسد بیشترین اهمیت را دارد محرک فکری (مثلاً صحبت کردن، خواندن، پاسخ دادن به پرسشهای «چرا؟») و حمایت عاطفی (مثلاً پیوند با نوزادان به گونهای که اعتماد و امنیت در آنها رشد یابد) است. آقای ریوز و همکارش کیملی هووارد از بروکینگز سنجشهای مختلفی را از مواردی موسوم به مقیاس خانه HOME (نظارت بر خانه برای سنجش محیط Home Observation for Measurement of the Environment) انجام دادند و با استفاده از دادههای یک نظرسنجی بزرگ فدرال از متولدان دهه 80 و 90 میلادی آن را با میزان عملکرد خوب بچهها در آیندهشان مرتبط ساختند.
نتایج خیرهکننده است. حدود 43 درصد مادرانی که در دبیرستان ترک تحصیل کرده بودند جزو 25 درصد والدین در انتهای ردهبندی قرار گرفتند، و این میزان در مورد مادران مجرد 44 درصد بود. شکاف بین والدینی با درآمد بالا و متوسط کم بود، اما شکاف بین والدین وسط و انتهای ردهبندی زیاد بود: 48 درصد والدین در صدک کمترین درآمد جزو ضعیفترین والدین بودند، اما این رقم در میان والدین در وسط ردهبندی 16 درصد و ثروتمندترین والدین پنج درصد بود.
به همین ترتیب، تفاوت بین ترک تحصیلکنندگان دبیرستان و سایرین بسیار بیشتر از شکاف بین فارغالتحصیلان دبیرستان و دانشگاه بود. آقای ریوز و خانم هووارد برآورد میکنند اگر مادران در طبقات پایینتر از پنجم والدینی نسبتاً کارآمد باشند، در بین بچههای آنها تعدادی که از دبیرستان فارغالتحصیل میشوند 9 درصد بیشتر، تعداد والدین نوجوان شش درصد کمتر و تعداد بچههای محکوم به جرائم تا قبل از 19 سالگی سه درصد کمتر خواهد بود.
از دیدگاه سیاستگذاری عمومی، طبیعت بشر ذاتی است. افراد میتوانند با انتخاب همسر مناسب بر ژنهایی که فرزندانشان به ارث میبرند تاثیر بگذارند، اما دولت تنها نگران نحوه تربیت بچههاست. آمریکا پول عمومی را با دست و دلبازی برای بچههای در سن مدرسه خرج میکند (بیش از 12 هزار دلار سرانه هر دانشآموز در هر سال، یا تقریباً یک و نیم برابر میانگین کشورهای ثروتمند) اما به ظاهر خردسالان را نادیده میگیرد، بهرغم شواهد محکم مبنی بر اینکه سالهای اولیه زندگی بیشترین اهمیت را دارد. تنها 67 درصد بچههای سه تا پنجساله آمریکا و 42 درصد بچههای زیر سه سال در مهدکودکها یا پیشدبستانیهای رسمی ثبتنام میشوند. در فرانسه این ارقام به ترتیب 100 و 48 درصد است.
دولتهایی که در فرزندپروری مداخله میکنند به لحاظ سیاسی در موقعیت حساسی هستند. بر اساس نوشته آقای ریوز: «محافظهگرایان با این امر که والدین و خانوادهها اهمیت دارند مشکلی ندارند، اما همیشه والدین را به خاطر اشتباهاتشان سرزنش میکنند. آنها بر این نکته تاکید میورزند که دولت در ارتقای فرزندپروریِ خوب نقش دارد.» آنها مانند لیبرالها «دقیقاً مشکل عکس آن را دارند. آنها هیچ دغدغهای بابت اتخاذ سیاستهای عمومی گران ندارند، اما از دادن هرگونه پیشنهاد مبنی بر اینکه والدین -به خصوص والدین فقیر/ یا سیاهپوست- در برخی موارد مسوول فرصتهای محدود زندگی برای فرزندان خود هستند طفره میروند.»
دولت نمیتواند کاری کند که بچههای Cabin Creek از همان فرصتهای زندگی مانند بچههای بتسدا برخوردار شوند. اما والدین ضعیف میتوانند بیاموزند که قویتر باشند، و افراد خارج از منطقه آنها میتوانند گاهی به آنها کمک کنند. مثلاً در ویرجینیای غربی، سازمانی به نام «والدین آموزگار» (Parents as Teachers) را به خانوادهها میفرستد. آنها خانوادهها را از طریق زایشگاههای محلی مییابند، به خانههایشان سر میزنند و به کمک سرنخهای بسیار ساده والدینی را که از همه بیشتر به کمک نیاز دارند مشخص میکنند. مثلاً، آیا کمتر از 10 کتاب در خانه دارند؟ آیا خانواده کمتر از یک ماه در هفته بیرون میروند؟
والدین آموزگار برای فرزندان این خانوادهها کتاب در اختیار والدینشان قرار میدهند و به خود والدین جزوههایی میدهند. این برنامه در ویرجینیای غربی ارزان است. سرانه هر خانواده در سال 1800 دلار. در یک بررسی از 11 بازدید از این خانوادهها از سوی دپارتمان سلامت فدرال دریافتند که در هفت خانواده حداقل دو تاثیر پایدار ایجاد شده است مانند سلامت بیشتر فرزند یا آمادگی بهتر فرزند برای مدرسه.
آیا چنین فوایدی پایدار میماند؟ در دهه 90 میلادی گروهی از بچههای پیشدبستانی در معرض آسیب در میشیگان به طور تصادفی برای ثبتنام در برنامه آموزش از طرف معلمان تعلیمدیده و ملاقاتهای هفتگی در منزل بچهها یا پیوستن به گروه کنترل انتخاب شدند. نتایج اولیه بسیار جالب توجه بود: بعد از یک سال، بهره هوشی بچههایی که در این برنامه شرکت کرده بودند از بچههای گروه کنترل 10 نمره پیشی گرفت. متاسفانه این تاثیر ایجاد شده در سن 10سالگی از بین رفت و باعث شد بسیاری نسبت به تاثیر واقعی پروژه Perry تردید کنند. حتی اگر این پروژه نمره بهره هوشی را به مدت طولانی افزایش نمیدهد، اما به نظر میرسد این برنامه به آنها مهارتهای کاربردی چون انضباط و پشتکار آموخته باشد.
تمامی این موارد نشان میدهد وقتی صحبت از آموزش است، بهترین نتایج از تزریق پول بیشتر به مدارس نشات نمیگیرد بلکه از سرمایهگذاری در اولین سالهای زندگی بچهها به دست میآید. و این نتیجهگیری به والدینی که برای تربیت فرزندان خود تقلا میکنند بسیار کمک میکند.