مریم سمیعزادگان
مشغول خواندن کتاب بودم که سروکلهاش پیدا شد. از ابروهای پاچهبزی و نامرتبش پیدا بود، خیلی وقت است رنگ قیچی و آرایشگاه ندیده. کنارم که نشست، روزنامه توی دستش را روی زانو گذاشت و بازوها را توی بغل گرفت، مثل کسی که سردش شده باشد، توی خودش مچاله شد. کمی که گذشت، شروع کرد مثل ننو عقب و جلورفتن، دقیقا نوک دو کفش را مماس زمین میکرد و تن را عقب میداد، بعد کف پا را کامل روی زمین میگذاشت و تن را به جلو میراند. من و خودش و نیمکتِ لقِ پارک، هر سه انگار توی قایقی روی دریای متلاطم باشیم، جلو و عقب میشدیم. چند پاراگراف از کتاب خواندم و هیچ نفهمیدم. شبیه آدم دریازده شده بودم. ورق را تا زدم و کتاب را بستم. گردن کج کردم و به صورت خستهاش نگاه کردم.
انگار منتظر همین بود، قایقبازیاش را تمام کرد. روزنامه را لوله توی مشتش نگه داشت. بدون اینکه نگاهم کند، گفت: «بین همه اساتید دانشگاه، یکی بود که بیشتر از همه دوستش داشتم. یکی از آن آدمهای عجیب و غریبی که به قول خودمان زمینی نیست و در عالم هپروت به سر میبرد. ریاضی محض درس میداد، یکطوری که فکر میکردی قصه شنل قرمزی تعریف میکند. تخته را پُر میکرد از فرمولهای گیجکننده سینوس و کسینوس. انتگرال میگرفت و معادله چند مجهولی حل میکرد. یک جای خالی روی تخته باقی نمیگذاشت. هر جا که دستش میآمد، چیزی مینوشت، شلخته و نامرتب. بعد میایستاد یک گوشه و چشمانش را تنگ میکرد و میپرسید: «کاری داشت؟...» جوری که باور میکردیم نداشت. هشت واحد ریاضی با او پاس کردیم. نیمساعت آخر کلاس دوساعته را تعطیل میکرد. کافی بود یکی از ته کلاس داد بزند: «خسته شدیم استاد...» گچ را میانداخت و لبخند میزد و میگفت؛ تعطیل. روز برفی تعطیل. چند روز مانده به عید تعطیل. روزهای آخر ترم تعطیل. قبل از تعطیلات، تعطیل. هیچوقت حضور و غیاب نمیکرد، هیچکس را نمیانداخت، ایراد نمیگرفت، هر ساعتی و هر رفتوآمدی، توی کلاسش مجاز بود. با این حال، کنترل کلاس از دستش درنمیرفت.
فقط از ریاضی حرف نمیزد. از زندگی میگفت و از تجربیاتش. شعر میخواند، خاطره تعریف میکرد، زل میزد توی چشم یکی از ما و چند ثانیه همان شکلی خشکش میزد. انگار رفته باشد توی خلسه. بعد یکهو یادش میآمد روی زمین است و توی کلاس است و بچهها دارند نگاهش میکنند، به خودش میآمد و قیافه جدی میگرفت، چند دقیقه بعد، باز همان آش بود و همان کاسه... نه خوشقیافه بود، نه خوشلباس. کچل هم بود، اما خوشاخلاق. خودش را درگیر دانشجوها نمیکرد، اصلا درگیر هیچ چیز نمیکرد. پیراهن مردانه صورتی به تن میکرد یا زرد لیمویی، سرخوش توی راهروی دانشگاه، بیخیال راه میرفت و حواسش که نبود، گاهی یکتنهای هم میزد. نماینده دانشگاه میشد توی گردهماییها، بعد میرفت با کلاه قرمز منگولهدارش جلوی برج ایفل عکس میانداخت. آدم جالبی بود. همه دوستش داشتند. سرش را چرخاند سمتم و نگاهم کرد: «... اینهایی که گفتم، مال بیست و هفت هشتسال پیش است... جوانی و سرخوشی... یادش به خیر» روزنامه توی دستش را باز کرد و صفحه اول را لولهشده گرفت طرفم: «امروز آگهی ترحیمش را دیدم، باورم نمیشود آن همه سرزندگی رفته باشد زیر خاک... طوری زندگی میکرد و سرحال بود، فکر میکردم مرگ را هم به زانو درمیآورد.» از جا بلند شد و بدون اینکه خداحافظی کند، راهی شد. شنیدم گفت: «وقتش که برسد، همه میرویم...»